متن رویا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رویا
ای کاش به رویای تو بر می گشتم
چون رود ،به دریای تو بر می گشتم
ای کاش که از پنجره ها بی پرده
باران ، به تماشای تو بر می گشتم
سپیده اسدی باتخلص مهربان
من میخِ محبت را
برای قابی رویایی
به دیوارِ عشق کوبیدم،
یک نفر دیگر
کلاهش را به آن آویخت ...
«آرمان پرناک»
آن شب
خاطرم هست
شبی طول و دراز
شب یلدا که نه
شبی پر از دلتنگی
شبی از حسرت و آه
شب رویای رسیدن
به شبهای دگر
شب مستی
شب بی خوابی
شب راز و نیاز
شب مهتاب گرفتار
شب رسوایی عشق
شبی دور از نظر یار
شب در خود...
درد من،
دیدن یار است ،
ولی در رویا .
حجت اله حبیبی
رویاهایم را که می بافم
با نگاه به جوراب های سوراخم
سقف خیال بر سرم
آوار می شود!.
زانا کوردستانی
هوای بهار، از رویاها پا به هستی می نهد
نسیمی خوشبو، با تَرَنُّمی دلنشین، به ما می رسد
شکوفه ها با نغمه های شاد، به خنده ی گل ها می پیوندند
و زمین، با زمزمه ی پرندگان، جان می گیرد
آسمان آبی، صاف و بی غبار
باغ ها و چمنزارها،...
در ساحل زیبا دختری ایستاده است
با لباس سفید و موهایی که باد نوازش می کند
غروب آفتاب برای او نوای عشق می خواند
و می گوید زندگی را با عشق بساز
امواج دریا به ساحل می رسند
با صدایشان دلش می لرزد
او می داند که فردا روزی نو...
عقب می چرخد زمان در تاریکی شب
آلیس با تعجب به ساعت خرگوش نگاه می کند
عقربه ها به عقب می روند در ساعت کوچک
جادوی زمان، رازی پنهان در دل تاریکی
آیا این راهی است به سفری عجیب؟
یا نشانه ای از اسرار جهان هستی؟
آلیس با روحی پرشور...
در آغوشت بیارامم چه زیباست!
برایم ناکجایش قدّ رویاست!
در آن شورش ترین احساسِ نابی،
برای باورِ قلبم مهیاست!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
در شب های مهتابی، بیایید لذت بی انتها را جرعه جرعه بنوشیم،
آرامشی که درخت به آرامی در دل هستی نجوا می کند سراپا گوش باشیم
ببینید زیبایی بافته پیچ و درهم زندگی،
جایی که سادگی در پیچیدگی می درخشد.
مهتاب رویاها را در صفحه خالی شب نقاشی می کند،...
عشق درخششی جادویی است که از درون هستهٔ سوزان روح می تابد و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد و توانمان میدهد تا زندگی را در قالب رؤیایی شیرین و زیبا بین دو بیداری درک کنیم.
جبران خلیل جبران
✮رویای پرواز...
نگاهی به پرنده هایی که آزادانه در آسمان اوج می گرفتند کرد.
دلش پر می کشید برای پرواز کردن، برای تجربه لذت آزادی...! برای لمس احساس رهایی...! برای فرار از این آدم ها....!
نگاهی به بال های شکسته اش کرد! با دست آن ها را لمس کرد، نرم...
برگ خیس پاییزی، بر بال رویاها
رقصان در دستان باد، شادمانه می رود
در طاق دستان دل، عشقی پرشور،
رویای خسته را به امید تبدیل می کند
بین آسمان و زمین، نوایی از زندگی
در آغوش خاک مهربان، آرامش می یابد
غزل قدیمی
در شهر پاریس رویاها می سازم
بازیگرانی از روح انتخاب می کنم
جنگلی از خواب چشم شعاعی درخشان
مه غمگین روی جاده ها پاشان
پاییز تنها آواز درختان را می سازد
و عشق در هر نفس به سمت تو می رقصد
غزل قدیمی
در شب عمیق خوابم خواب آرزویی
در هوای خیالم بر فراز آسمانی
میرسد باغی از شدت آرزوی دلم
پر از گل آرمان و پرواز پرندگانی
درآ در پی این خواب بی پایان من
و بیاب مقصدی برای روح آشفتگی
غزل قدیمی
با عشق
رویا بساز ،
اما
با آدم خیال باف، نساز .
حجت اله حبیبی
مثل یک رویا زیبایی ، حتی اگر محقق نشوی
مثل زیبا ترین آسمان شب ، حتی اگر دور از من و حوالیم باشی
مثل باران در دل تابستان
مثل لبخند کشاورز بعد از اتمام کارش به وقت به ظهر
مثل تشویق ایستاده ی حضار
مثل سلام
مثل همه ی آن...
تو حرف هاش گفت؛ داری از رویا عبور میکنی و به واقعیت میرسی.
شاید فقط لازم بود این جمله رو بشنوم و بغضی که یه مدت ته نشین شده بود بشکنه.
با چشمایی که اشک تارشون کرده بود، صدایی که میلرزید بهش گفتم؛ یه سری از رویاها، نمیتونن به واقعیت...
با رنگ های طلایی، او از دور رویا می بیند،
دختری با چشمانی مثل ستاره های دور.
از لابه لای قاب پنجره، نگاهش امتداد می یابد،
به دنبال آرامش جایی که افق طلوع می کند
پرتره ای از اشتیاق، قصه ای ناگفته،
یک نقاشی که دنیایی را به تصویر می...