شعر عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه غمگین
نمیخواهم سر قبرم بیایی
وقتی در زندگی به خانه ام نیامدی
نمیخواهم در مجلس تعزیه ام لب و لوچه ات آویزان باشد
درزنده بودنم،تورا این چنین زیاد دیده ام.
بعد تو با رفتنت، دنیا دگر دنیا نشد...
چشم خیس من دگر، با رفتنت بینا نشد...
بعد تو بسیار بودن، که خواستن جای تو...
جای تو باشند اما، این دلم راضی نشد...
در هنگامه ی هر غروب
صحنه ی غم انگیز
کابوس تکراری نداشتنت
به استقبال چشم هایم می آید
تا که در تاریکی مطلق
بر لب پرتگاه شب بنشینم و
سقوط آرزوهایم را
نظاره کنم
در آستانه ی آغوشت ،
فعل نبودن را صرف کردی ،
ومن ،
دل را به فردای نیامده سپردم
وایمان آوردم
به فصل سرد
آخرین فنجان دلتنگی هایم را نوشیدم .
تَهِ دالانِ بی قراری ها
واژه سمتِ جناس خَم میشد
در سراشیبِ باورِ بی مغز
از لباسِ مداد کَم می شد
گریه ها در مدارِ رسوایی
پایِ زِهدانِ چشم آویزان
نوبتِ زایمانِ پی در پی
زیر ساطورِ حضرتِ هَذیان
فالِ من قهوه ای ترین لحظه
توی فنجانِ چای لَم داده...
گل گلدان من، ژالان من، صدایت میزنم، برگرد، به من نگاه کن… من را احساس کن… در دلت مرا حک کن… و بوسهای بر گونهام بگذار… .
بیدار شدم در بغلِ صبحِ دل انگیز/
با خاطره ای سخت جنون زا و تب آمیز/
شوری نفس آوا، شده در سینه نمایان/
احساس دمیده ست به جان، بوسه ی یکریز/
🥀
گاهی
دستی به شانه ام بکش
از یاد نبرم همخانه ایم
نمى خواهم فکر کنم
دیده نمى شوم
دوست دارم
وقتی سر بر می گردانم
ببینم تو اینجایى
ایستاده اى
کنار دلم و ترسم
نترسم از سکوت خودم
از تنهایی
از شب
با من حرف بزن
بفهمم هستم
سکوت...
دلگیراست بی تو
ثانیه ثانیه های شب
نفس در سینه ی واژه ها تنگ می شود
و نگاهِ قلمم بی تاب
دفترِ شعرم بی قرار نوشتن
و من همچون حبابی
بیگانه ام با بود و نبودِ خویش
بادصبا
قامتِ
هر لحظه
خَم از بارِ سنگین جدایی
تار و پودم
با غمت در هم تنیده
پس کجایی ؟!
ریشه کردی
در وجود نیمه جانم
با نگاهت
با سلامت
چون نگینی
مثل مهتاب و ستاره
در من و در باور من
بی تو
هر لحظه چو ابری بارور
از حسِ...
برگرد!
پیش از آنکه غروبی آکنده از غم، مرا در گلوی روز فرو کشد و
جانم را به ورطه ی هلاکت بکشاند،
روزها می گذرند و شنبه ها از دور و نزدیک نزد من می آیند و
خطابم می کنند: تو که هنوز اینجایی!
-- آری، من اینجایم!
چشم انتظار،...
بخدا سوگند، عزیز من که
تو آنجا میان تنهایی این روزهایت،
خاطرات مرا می سوزانی،
و من هم اینجا
ابر فراقت را در سینه
با خورشید چشمانم، به باران مبدل می کنم.
شعر: هیمن لطیف
برگردان: زانا کوردستانی
باران حسود بود
و
ایوان؛ کَم طاقت
اطلسی دِق مرگ شد
من؛ نَه از شَرَرِ آتش
که از؛ شُرشُرِ باران سوختم
یک نظر آمدی به خوابِ من و
کامِ تلخم کمی عسل کردی
بعدِ سالها بی خبری،
اندکی هَم مرا بغل کردی
پیش از این؛
گفته بودی که جان پناهِ منی
لااقل یک دَمی عمل کردی!
بعدِ تو، من به عشق بدبینم
حتی آینده ای نمی بینم
بعدِ تو، هر که...
می دانستی یا نه؟
که تو را
می سرایم
با هر طلوع خورشید
با هرخنکای نسیم
با هر شکفتن گل
با هر بار شنیدن آواز پرندگان نغمه خوان
و با رقص قاصدکهای باغ
و در هر غروب نبودنت را
به سوگ می نشینم
و خیره به راه آمدنت
در اندوه...
بی تو لبخندم به یکباره، ز لب کوچید و رفت
از غمت گفتم ولی غم، آهِ دل را دید و رفت
جان زحسرت سوخت و خاکسترش بر باد رفت
بر منِ دلسوخته، خندان دلی؛ خندید و رفت
دستِ بی رحمِ زمانه تا بزد سیلی مرا
پیش چشمم بی سروپا بی...