شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
از وقتی که با تو آشنا شده ام
هیچ کس و هیچ دل و هیچ گلی را نخواسته ام
اگر که خدا را هم می خواهم،
تنها به این دلیل ست که
مرا برای تو و
تو را برای من آفریده است.
شعر: هیمن لطیف
برگردان: زانا کوردستانی
دلم درگیر عشق تو ،دو چشمم مستِ چشمانت
برایت شعر میگویم ولی آهسته آهسته
سجاد یعقوب پور
محو تماشای توام ، جانی و جانان منی
مستم و سرخوش این زمان ،اینکه تو خواهان منی
غیر تو من در این جهان هیچ ندارم آرزو
ار همه کس بریده ام ، دردی و درمان منی
سجاد یعقوب پور
من کشته ی یک نگاه جذاب توام
من در به در و خمار و بی تاب توام
سخت است رسیدن به تو ای حضرت دلدار
با این همه من مرید و اصحاب توام
سجاد یعقوب پور
یک نظر آمدی به خوابِ من و
کامِ تلخم کمی عسل کردی
بعدِ سالها بی خبری،
اندکی هَم مرا بغل کردی
پیش از این؛
گفته بودی که جان پناهِ منی
لااقل یک دَمی عمل کردی!
بعدِ تو، من به عشق بدبینم
حتی آینده ای نمی بینم
بعدِ تو، هر که...
من ساده ام چند رنگ بودن را بلد نیستم
از پیش تو رفتم که رفتم تا ابد نیستم ...
این روز ها هستم ولی چشمت نمی بیند
آن روز که جای اشک ها خون می چکد نیستم
رفتم که تنها طی کنم پهنای غربت را
افسوس آن روزی که آهت...
خورشید عشقم! ای بهار باور من!
ای در همین دنیا بهشت دیگر من!
ای بهترین رویای سبزِ تا همیشه
ای خوب من! ای اولینِ آخر من!
من در کدامین لحظه دیدم خنده ات را؟
هوش و حواس انگار پرزد از سر من
در روزهایی که کسی عاشق نمی شد
بردی...
بگذار بوزد
نسیم دوست داشتن
رو به تو باز می شود
هر روز
پنجره ی بسته ی خیالم
من همینم؛ یه آدمِ خسته
که یه روزی، به عشق دل بسته
منو دریاب؛
گرچه غمگینم
شاید این بار؛
به بار بنشینم
چون باده نابی و خمارت هستم
دلداده ی بی صبر و قرارت هستم
دلتنگ تو ام بیا به سویم ای عشق
در فصل خزان یاس بهارت هستم
بادصبا
پیغام تو را
ای عشق !
آورده نسیم از راه
در پوست نمی گنجم
چون قاصدکی جانا !
جان تو
گلستان تو
دنیا تو و دریا تو
می رقصم و سرمستم
از عطر حضور تو
بال و پر احساسم
سوی تو کند پرواز
ای بی تو
مرا آه و ای...
صدای عشق ، جانم گفتن توست
دلم شاد است ، شادی بودن توست
هوای پر کشیدن دارد این دل
تمام آرزویم دیدن توست
بادصبا
صبحم بشود خیر ، فقط با تو، فقط تو
من شعر بگویم تو بگویی که قشنگ است
بادصبا
شب است و باز
من تنهایِ تنها
کنار پنجره دلتنگِ دیدار
تو را می خواهمت در نور مهتاب
تو را ای ماه ِمن !
در خواب و رویا
تویی که آفتاب نو بهاری
و چون عطرِ خوشِ هر سبزه زاری
تویی که شبنمِ گلبرگِ سرخی
تویی که برگِ سبزِ بوستانی...
به چشمان غزلخیزت نگارم
به ناز و عشوه ات ای گلعذارم
دل آرایی و لبخندت بهاری
بیا همچون خزانم بی قرارم
بادصبا
از صفر تا صد چشمانت
به آتش هزار گلوله است
فرمانده که تو باشی
کشته ها بی شمارست
ای کاش همیشه در کنارم باشی
چون باده ی ناب خوشگوارم باشی
ای برده ز دل قرار و صبرم ای کاش
یادت نرود صبر و قرارم باشی
بادصبا
تو را تنها به دل من یار خواهم
ز هر کس من تو را غمخوار خواهم
دلم را برده ای ، تا هست جانم
تو را ای مهربان! دلدار خواهم
بادصبا
صبح رسید از راه
جانا !
خنده کن
چهره بنما
جان و دل را زنده کن
ای دل آرا !
ای نگاهت آفتاب !
با نگاهی
تو مرا دیوانه کن
دلبرانه در هیاهویِ سحر
عشق را پروانه سان
افسانه کن
میزبان خنده هایت
می شوم
همنشین با چشمهایت
می شوم...
تو مرا
چون غزل حافظ و سعدی هستی
ای تو خوشتر ز نسیم !
ای که چون سرو بلند بالایی
و چو مجنونِ دلِ لیلایی
کم کن این فاصله را
در شبم
نور بتاب !
ای تو ماهِ شب من
تو مرا زنده به عشقت گردان
تا شکوفا بشوم
همچو...