ای ماه بی تکرار من بغض بی انکار من ای عشق بی پایان من میروی اما کمی دلتنگ من باش
آخر داستان ما نقاشی از تصویر تو بود که آن را با آهی کشیدم
دور از تو درختی خشکیده... عاشق تبر!!
به این پنجره سالهاست که چشم دوخته ام شاید یک پرده بیایی
میدانم هنوز هم دوستم داری و این تنها دروغیست که نمی گذارد بمیرم...
من هنوز خیال می کنم که تو هر شب به من فکر می کنی قطعا من خیالباف ترین فراموش شده ی جهانم!
از حال دلم بی خبری اما هر لحظه به یاد تو گرفتار منم...
شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند...
زندگی بعد از تو چنگی به دل نمیزند تنها کمانچه غمگین است که مینوازد
اندوه مرا بچین که رسیده است!
شست باران همه ی کوچه خیابان ها را... پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من...؟
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ما کوه ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما
شب همه ی ما یکی بود اما تاریکی هایمان فرق داشت.
کاش من هم یک در بودم! و به رفت و آمد این همه درد عادت می کردم.
آن سوی مرز خیال ابرکی می بارد
مانده ام خیره به راهی ... که تو را چون باد برد.
به خوابم بیا دل که نمی داند رفته ای!
دلم تنگ است و حالم را فقط پاییز می فهمد منم آن شاخه ی خشکی که از دوری پریشان است
به شب سلام! که بی تو رفیق راه من است!
قرار ما نبود من باشم و پاییز من باشم و باران من باشم و جاده هایی که تمام نمی شوند اصلا قرار ما نبود من باشم و تو ... رفتن همیشه آدم را نمی برد!
به خاطر کندن گل سرخ اره آورده اید؟ چرا اره؟ فقط به گل سرخ بگویید تو / هی تو ! خودش می افتد و می میرد...
من صبورم اما ! آه... این بغض گران صبر چه میداند چیست...
... عزیزم پاییز غم انگیز است و غم انگیز تر وقتی من اولین پاییزم را بی تو سر میکنم
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ ببین عشق دیوانه ی من چه کردی