شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
هنوز من یادم نرفته چند سالو چند وقتهدور شدی از دنیام باورشم سختهاین عشق تنها یادگار دیروزو الانهشاید نفهمی تو تا پیری باهامههنوز قلبم برات میره شبام نفس گیرهچاره ای نیست بی تو این زندگی میره..._برشی از ترانه...
گفت: از دلتنگی بگو گفتم: دلتنگی یعنی صدای محبوبت را بشنوی روی برگردانی و کسی آنجا نباشد....
بعضی وقتا که دلم تنگ میشهوقتایی که از خودم بیزارمبه هوای یکم قدم زدنچتر تنهاییمو برمیدارممیزنم دل به دل خیابونا زیر بارونی که نم نم میزنهجای خالیه تو هم حس میشه این هوا هوایه با تو بودنهیه نفر دلش میخواد تو این هوا خودشو جا کنه زیر چتر توکی از این کوچه گذشتی که هنوزمونده تو هوای کوچه عطر تو..._برشی از ترانه...
مو براش دریا شدم او با برکه میپرید!مو براش فردا شدم؛ به گذشته میرسید…مو یه دنیا آرزو او جلو پاشو میدید…صاف بودم عین دشت؛ ولی بام صادق نشد!مو براش عشق شدم؛ ولی بام عاشق نشدغرق عشقش میشدم؛ یک دفعه قایق نشد…آی مترسک! چشاتو واکن گندماتو دزدین…آی مترسک؛ سر و صدا کن که کلاغا رسیدن!..._برشی از ترانه...
بسه برگرد من واسه تو عمرمو جنگیدم مرگمو با چشم خودم دیدمهرچی که هست تاوانشو میدمبسه برگرد من جون ندارم واسه ی این درد رفتن تو پشتمو خالی کرداز عمر من کم کن ولی برگرد..._برشی از ترانه...
برگای زرد منو یاد تو میندازن چه زود رسید پاییز ،بازم اما این بار تو مال من، نیستیروزا دارن آروم آروم سرد میشن غروبا دلگیر ترنهمه دنیا بهم میگن ،نیستی!تو راحت از عشقم، گذشتی و بازم من آرزوم اینه برگردی پیشمهمیشه تو ذهنم میمونی اما من ،تو خاطرات تو... کم کمگم میشم...کم کمگم میشم ..._برشی از ترانه...
انگشتت را به صورتم بکش،بسان قطره ی بارانی که از زیر چشم هابه روی گونه هایم شره می کند...بگذار باور کنم این عصر بارانی رادر کنارت...علیرضا سکاکی...
از این خیابونا هر وقت رد میشمدیوونه تر میشم بی حد و اندازه! باور کن، این روزا هر چی که میبینم فکر منو داره یاد تو میندازههر چی که میبینم فکر منو داره یاد تو میندازهانگار قدمام به این خیابونا وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته ست! انقدر که با فکرت، قدم زدم اینجاحتی خیابونم از قدمام خسته ست! تو این پیاده رو؛ بینِ همین مردم با اشتباه اما ،خیلی تورو دیدم! این که چرا نیستی؟ من این سوالو از هرکس که میدیدم، صد بار پرسیدم! وقتی حوا...
دیوانه !مرا به دست کی سپردی دیوانه رفتی مرا با خود نبردی این عشق شد زندان من این درد شد درمان من رویای تو پایان ندارد قلبم بلند پرواز شد از چشم تو آغاز شد ترسی از این طوفان ندارد...-برشی از ترانه...
تا قیامت شکر میکنم پروردگار خویش را آه، گر من باز بینم روی یار خویش را 🖤...
گران بود دل بستن به کسی کهارزان فروخت دل مارافرو پاشید و له کرد هرچند زنده کرده بود مارابا خیال تخت در خیالش زیستن کردمدر سرم زلف بلندش را ریستن کردمبه دور از هرچه تمنا بودهرچه زاری و تقاضا بودرفت و ویران نشینم کردیک تنه تنها و غریبم کردl0tfii...
در جستجوی تو،همچون پروانه، به پرواز در می آیمو خودم را می گویم: شاید همچون گلی در باغچه ای بیابمت.جایی نمانده که برای یافتنت نگشته باشم و نیافتنت، زخمی بر روح و جان من نشده باشد! برگ برگ درختان را می بوسم به این امید که اثری از تو بر آنها نشسته باشد!دست آخر، وقتی از جستجویت دست برداشتم که بلبلی نحیف و لاغر یافتم که در آشیانه اش جان سپرده بود با اشک های پاکم غسلش دادم،چونکه یقین داشتم، در فراق تو جان سپرده...شعر:...
عجب تناقضیروزیکه بعد سالها آمدی گفتی بهانه ش گذشته بود واما همان هم شد دلیل رفتنت! تو که گفتی دلیل آمدنت خاطرات خوش گذشته بود پس چه شد که نیامده عزم رفتن کردی به بهانه مرور شدن خاطرات درد آور آنسالها...!؟مهربان دلیل به هم نرسیدنمان تقدیر بود یا بیماری هوس زود گذر که انگار در تو درمان نشده حتی بعد سالها....
ای دست نیافتنی!!!دوست دارم وقتی بعد سالها میبینمتروی بوم نقاشی ماندنت درلحظه رنگ عشق بزنم؛ بگذار لااقل دلخوش باشم به تصویری ماندگار از کور سوی امید..!وقتی تصویرت را مقابلم دارم بگذار دوست داشتنت را نقاشی کنم...چون با تصویر ذهنی م نقاشی نبودنت را خوب بلد بکشم با رنگ درد.✍️ رضا کهنسال آستانی...
سالهاست وجودم را به سبزه خیالت گره زدم . بدون تو عیدی نداشتم که (۱۳) سیزدهی به آبَ ش دهم...!؟✍️رضا کهنسال آستانی...
باران ِگریه ی یادت، امسال، باغ خیالم را پُر محصول کرد از خوشه های فراوانِ آویزانِ انگورِ دفترِ نگاشته ام گرفته، که نمانده مستم میکند شرابش،؛ تا میوه های کالی که هیچوقت انگارنخواهند رسید! و انار خاطراتت که امسال فقط قرار است خون به جگر من کند، با دانه های اندازه تسبیحی که ساخته شده برای ذکر یادت. و امان از شاید های من که کاشتم ودر نیامد!!! ..........✍️رضا کهنسال آستانی...
چشمهایم پائیز برگ ریزان محبت را به تماشا نشستدلتنگی هایم زمستان زیر سنگینی برف سکوت به سوگ نشستمخاطب فصلهایم چه بگویم از اشکهایم وعشقی که در انتظار حلول بهار جان دادخدا تابستان یادت را برایم به خیر کند .✍️رضا کهنسال آستانی...
از صبح آن شبی که رفتی و گُمَت کرده ام باران واژه ها را خودکارم روی آسمان دفتر خاطراتم می گریاند؛ ومن همچنان پشت رنگین کمان پس از باران واژهایم دنبال تو میگردم...✍️رضا کهنسال آستانی...
هرگز مرا نخواهد دیدو هیچگاه دستانم به نوازشِ چین و شکنهای صورتش نخواهد رسید.نامم را نخواهد دانست. و با قلب به آتش نشسته ام غریبه خواهد ماند. و هیچ زمانی بوسه ی بی نوای من، از مبدا لبانم به سوی چشمانش، به مقصد نخواهد رسید.- زینب ملائی فر...
دیگر مگر به خواب ببینداین مردم نجیب راجهانی که بی توارزش تماشا نداشتو من چه عاشقانهولی بیهوده فرسودمنگاهم را......
از نجف الاشرف که سمت مشایه رفتم دلم پیشت ماند چه سخت است فراقی که هیچ دیداری ندارد....
پایان را میدانستیم اما آغاز کردیم مثل رفتن زیر باران بدون چتر و رقصیدن و چرخیدن در هیاهوی قطرات و خیس شدن با عشق با آنکه میدانیم پایانش تب و درد استمثل نوشیدن قهوه که بدجور دلچسب میشود اما تلخی اش ماندگار آری آخر قصه ما از ابتدا پیدا بوداما ادامه دادیم به عشقمسیری که احساست ته کشید و حالبا بهانه های منطقی فلسفه میبافی برای پایانآغاز بی من مبارکت باد تو میروی به سوی خود و من شروع یک غم بلند عاشق...
وقتی تو را از دست دادم،تازه فهمیدم که قرار نیست خدا فقط در آن دنیا جهنم را بر آدمی آشکار سازد...شاعر: نظیر تنها مترجم: زانا کوردستانی...
می گویند: خدا، فقط یکبار آدمی را به جهنم می اندازد،اکنون که از دست دادنت را به یاد می آورم،تمام غم و هم آن دنیا را فراموش می کنم.شاعر: نظیر تنها مترجم: زانا کوردستانی...
امشب مرا بایک نظر دیدیبا سینه ریزی از ستاره✨با هدیه ای از جانبِ ماه🌜هرچند چشمانت به من بود؛اما تو زیور را ندیدی⭐انگار احساسِ مرا از یاد بُردیمن قسمتی از خاطرت بودمجا مانده در فصلِ گذشته🍂حالا تورا امشب دیدم،اما تو عشقم را ندیدی💔؛یک صاعقه ایکاش میزد⚡تا فاصله از بین می رفت؛💕 آنگاه من چون ماه🌜آنگاه تو مثلِ ستاره⭐مانندِ گردن با گلوبندتو با منُ و من با تو ما می شد💞سپیده اسدیمهربان...
کاش پیراهنت بودمهمیشه آغشته به بوی تنت......
در خدا حافظی ات هر چه بلا بود رسیدمرغ خوشبخت من از لانه ی تقدیر پریدزندگی دار عذاب است و نمی دانستم...دل در این دار چرا بسته ام و با چه امید؟!از همان روز که رفتی ز برم فهمیدم...باید از هر چه امید است دگر دست کشیدقحطی مهر و وفا گشته در این دور و زماندل مگر غیر جفا از بر دلدار چه دید...؟!تو خود از لانه ی من پر بکشیدی هیهات...چشم من در پی تو هرشب و هر روز دویدتو که در حدّ خدا بودی و من بنده ی تودست تقدیر خدا ، رشته ی ...
و کسی درونِ منفغانِ حُزن سر داده است...شاید کسی درونم مرده استیا شاید کسی دور می شود ز تَن...شاید تویی باشدیا شاید روح است از بدن..مگر فرق هست بین تو و این روحِ حبس شده در بدن..؟...
وای ...گل سرخ و سفیدم کی می آیی؟بنفشه برگ بیدم کی می آیی؟تو گفتی گل درآید من می آیم!وای گل عالم تموم شد کی می آیی؟برشی از ترانه...
عزیزموقتی ماه به سرزمین دلم پا می گذارد تاریک استچون خوب می داند که تو ماه سرزمین منی...حجت اله حبیبی...
سلام بر آرام جانم که روزهایی بسیاری است از او خبری ندارم و او در پی زندگی کردن با دیگری است که دلش را برده .آه!این هم رسم زندگی ست.حالا چند صباحی است که از دور شاهد معاشقه هایشان هستم و برای خوشحال بودنش در کنار دیگری خوشحالم. نه به خاطر وجود فردی در زندگی اش.بلکه به خاطر شاد بودن آرام جانم . برای زندگی کردنش و نفس کشیدن هایش.به قول سعدی که میگه:«اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز....!»...
دستانمان را از دستان هم بیرون کشیدندبی خبر از آنکه ما قلب هایمان را پیش یکدیگر جا گذاشته بودیم ......
صندلی دلتنگ قاب عکس کجخانه دلگیررفته ای مگر؟شهناز یکتا...
تو خبر نداشتی و من درگیرت شده بودم آنجا که در تمام روزمرگی هایم بودی، آنجا که دلتنگیت مدام مرا قلقلک میداد تا سمتت بیایم ، آنجا که گوشم شنوایی سخنی غیر از تو نبود، آنجا که رنجت روحم را در هم میریخت؛ من دچارت شده بودمو چه تلخ که تو نمیدانستی.!✍سارا عبدی...
فراق محبوب شام غریبان عشاق است شبی که هیچ وقت به پایان نرسید...
یاد می گیری سخت و محکم باشی و احساس را از چرخه ی زندگی ات، خارج کنی؛وقتی بارها زیرِ رگبار مشکلات و مصیبت ها و لابه لای سخت ترین ثانیه ها، در حالی که عمیقا کم آورده ای؛ به اطرافت نگاه می کنی و می بینی که بی پناهی و هیچ کس را کنارِ خودت نداری!آن وقت است که با خیالِ راحت، بی خیالِ خواستنِ آن هایی می شوی که در سخت ترین روزهای زندگی ات، تو را ندیدند و حتی صدای فروپاشی ات را نشنیدند!اجازه می دهی آدم های رفته، فراموش شوند و بعد از آن، حفره های خال...
شاید ،در حالی که در کلبه سرد چوبی ام ، در گوشه قلب منجمدسوزانم ، نشسته ام و از تو دورم ،در دنیایی موازی ، بوسه بر لبان سرد خشکیده ات میزنم ؛ شاید هم همچو دلداده ای مرده با تنی سرد و بی جان ، در آغوش گرمت ، آرام گرفته امبه چنگال مرگ میروم ، شاید که خط عارضت ، همسو با خط افق نفسم باشدشاید هم تنها مرگ دروغ نمیگوید را ، ( هدایت ) درست گفته باشد.شاید... .یاسین ارکیان...
تو را دیدم از دور...نگاه مهربانت،چشمانم را نوازش می کردومن تشنه ی جرعه ایهم کلام شدن با تو بودمجرعه ای سیر تماشا کردنتکه ناگاه...وقت خداحافظی رسید....
آغوش توسهم من از این عشق استسهمی که به مننخواهد رسیدو حسرتی که تا به ابدمرا خواهد سوخت...🖋📒زهره دهقانی(شادی)...
تو گرم ترین بغل زمستونه من بودی،بوسه روی لب هایت گرم ترین چای زیر باران بود.بازی با انگشتانت بهترین تاب این باغ بود،موسیقی خنده ات موهایت را به رقص درمی آورد و صورت مرا میبوسید،ماه شبم در پلک های مهربانت میدرخشید.حال تموم شدی ، انگار آن قیامتی که میگوید همین بود که تو رفتی و دگر ماه شب هایم پلک نزد،موسیقی برای رقص به گوش نمیرسید و دیگر صورتم بوسیده نشد و چای سردماند...دست خطِ من...
اگر قیامت قصه باشد تورو من کجا ببینم؟...
و تو از میان دردهایم به استخوان رسیده ای به عمق جان رسیده ای عجیب میسوزانی مرا...
زندگی عجیبهوقتی به خودت میای و میبینی داری عشق رو به رگ های یکی دیگه تزریق میکنیقلب مریض تو قرار بود چیکار با قلب مرده ی من بکنه؟...
همه ی ما یه روزی عاشق بودیم حالا گرچه از معشوق خود دوریم و دلخور… ولی بعضی روزها… بعضی شب ها دلتنگی ان روزها ما را در خود مچاله میکند!...
قول دادی هیچوقت نزاری گریه کنم…حالا کجایی ببینی تنها دلیل اشکام تویی… :)...
قلبم مالامال از عشق است و در سینه ام سنگینی میکند…تابحال نمیدانستم انسان ، میتواند عشق را در جسمش احساس کند!...
من زندگی ام را در چشمانت دیدم!اماچشمانت را بر رویم بستی از همان گاه دگر زندگی نکردم بلکه یک مردگی را اغاز کردم:)...
قصه ام تلخ شد، زهرمار شد، قصه ی چشمات بارون شد و از چشمای من بارید، قصه ی چشمات...قصه ی اشکهات بود... اونجا بود که فهمیدم داستان های زیبا همیشه پایان تلخی دارن و تو ممنوعه ترین زیبای دنیایی......
من نور تو بودم ولی تو هیچ نوری به من ندادی… ولی میدونی اگه نور نباشه چی میشه؟ انقدر توی تاریکی میمونی که دیگه چشمات بهش عادت میکنه از یه جا به بعد توی تاریکی هم میبینی...
نفسی نیست برای کنار هم بودن وقتی تن عشق خسته است از انتطار...