متن دلتنگی عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی عاشقانه
🌿💕
خوشا به بختِ بلندم که در کنارِ منی
تو هم قرارِ منی هم تو بیقرارِ منی
گرچه من لیلی یک ایل فریبا بودم
سمت تو میکشدم عشق جنون آلودم
وادیِ پاکِ جنون لایق هر لیلا نیست
این منم آنکه به عشق تو فقط محدودم
گرچه تو اسوه ی عشقی من ازین شیدایی
رنگ ورویی به تو وعاشقی ات افزودم
همه احساس،منی مایه ی سرمستی من
تو...
به هر حال ای دل، این درد خطِ پایان نیست
که این مسیرِ پر از درد، بیامان نیست
اگرچه خسته شدی از هجوم طوفانها
ولی بمان، که در این راه، جاودان نیست
ببین که ریشه ی امید، در دلت باقی ست
شکستهایم، ولی این شکست جان نیست
قدم بزن به...
عشقم
هیچ ثروتی
بالاتر از وجودت
برایم نیست
ارامش،
واژه ای عجیب برای من
میدانی گاه گاهی در میان کلمات
در میان واژه ها در سطر سطر هر کتاب در میان هیاهوی افکارم در جست و جوی ردی یا نگاهی از تو که لحظه ای از ان هم کافیست فراموش کردم ام خودم را
من تویی شده ام...
حَقم نبود، این هَمه دِلتنگی ،
من وارث دَرد جُنون بودم....
هَربارکه عِشقت ،توی فِکرم بود،
بین زمین وآسمون بودم....
حَقم نبود ،که هِق هِق گریه،
جاخوش کنه، توی صدای من....
دوست داشتنی که ،آرزو بوده،
خُشکیده شِه، روی لَبای من...
حَقم نبود، که خاطرات تو،
سَربه سَر ،شِعرام میزاره...
لمس لبهای تو در کنج خیالم آرزوست.
کی میشود لمس کنند، لبهای من چشم تو را.
میرفت ولی داغ نگاهش هنوز بر دل ما هست
وسط این همه دلتنگیه دل، بغلم کن.
که به آغوش تو بد محتاجم.
(آهِ سرد)
آیینه دار حیرتم از آهِ سردِ دَرد
چون نیست در کشاکش ایام، همنوَرد
سرخیّ صورتم بوَد از سیلی ستم
در باطناست اگرچه مرا رنگ روی، زرد
مردانه گر ستادهام اکنون به روزگار
باشد مبرهنم که جهان نیست جای مَرد
در دودهدان دهر شده بخت من سیاه
دیگر چرا...
اولین چیزی که چشمم را گرفت
اشکی بود
که چشمت را گرفته بود
و برفی که در دستت میتپید
آن روز
آنقدر حواسپرت بودی
که یادت رفت
برای این آدم برفی
دستی درست کنی
و دهانی برای بُردنِ نامت
رفتهای
رفتهای و شالِ دلتنگی
دارد خفهام میکند
باورِ مجبورم!
هر قدر هم که ابر بپرورانی
گوشهی گمشدهی آسمان، پیداست
با تکان دادنِ فصلها
بیدار نمیشود زندگی
با شوکهای «طاقت بیاور، طاقت بیاور»
قلبِ غمگین
از درد
بر نمیگردد
چشمبندت را بردار!
آسمان،
همه جا یک رنگ نیست...
وتو نمیدانی که یک دوستت دارم اززبانت شنیدن ، رگ و ریشه جانم را میلرزاند
و چه لذتی میدهد به جسم و روح و روانم و تو باز حرف خودت را تکرارکن که مگر به گفتن است
بلی دلبر دیوانه من روزی پی خواهی برد.
صبح است و دلم عشق میخواهد و یک باغ سرود
از پنجره نازک خیالم تورا میبینم با یک بغل بوسه و غنچه نشکفته شده
درآغوشم گیر که سخت محتاج توام
باودم نیست بن بست نگاهت به نگاهم
و میبافم گیسهای خیالم رابا گرهی کور تا که ببندد ره این ره...
وچه سخت است دل سپردن در زما ن غیر ممکن که نه بتوانی دل بدهی و نه دل بگیری
که نمیدانم اسمی میتوان برایش گذاشت
به گمانم همان ممنوعه باشد
صدایم کن:
پایدار و پیوسته؛
تا من بمانم تا همیشه:
شورانگیزترین شیدای شیفته!
صدایم کن:
با انعکاسِ محبّت؛
تا من بخوانم برایت:
شهرآشوبِ عاشقی را،
در احساسیترین پردهی عشاق!
صدایم کن:
با بازتابِ صداقت؛
تا من از حجمِ صدایت،
در وجدی شورانگیز؛
به شوقِ ناپایانِ پرواز؛
با پرِ نیاز،
پرکشم؛
آیم به سویت؛
شوم میهمانِ کویت!
دوست دارم،
بسرایم برایت:
عاشقانههایی،
ساخته از پرند احساس؛
پرداخته با پرنیان نیاز!
احساسم
جاریست در چشمانم؛
نگفته رازم را،
میدانی؛ میدانم؛
نگرفته نبضم را،
میفهمی؛ میدانی؛
نخوانده حسّم را،
میخوانی؛ میدانم؛
پس،
از چه روی نالانم؛ گریانم؟
پای این احساس،
میمانم؛ میمانم...
«احساس»،
صدای وزین ضربان قلب؛
ضربآهنگ شیوای صداقت سینه؛
و تپش شیرین نبض عاطفه است...
باید حرف مگوی دلم را،
با خامهای از جنسِ نابِ محبّت،
بر کتابِ عشق بنگارم؛
و با تمامِ وجود فریاد کنم:
با من بمان ای عشق!
با من بمان؛
و تکرارِ احساسم باش!