متن سکوت
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سکوت
با صبر و سکوت و سازشم میآیم
از نسلِ مثلثاتِ غم میآیم
در جمعِ عزیز و غیر، یک نامرئی
صفرم! چه کنم؟! همیشه کم میآیم...
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار...
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز...
نوری از فردا را جستوجو میکنند،
بیآنکه...
گاه
سکوتِ یک آواز
رمز پرواز است...
من آن سنگقبر کهنهام
که جز باران کسی به یادم نمیگرید
و جز سکوت کسی نامم را صدا نمیزند
ناامید میشوم
ولی بهجای خشم و تنفر
سکوت میکنم
لبخند میزنم
و به درون قلبم پناه میبرم
شجاع میشوم و بی تعلقی پرواز میکنم
میروم و دیگر بازنمیگردم
به آنجا که روح من در سادگی خویش
بی شکل، درخشان و بی انتهاست
چون شمع خواهم افروخت
تاریکیها را خواهم نواخت...
هیچچیز نگفتم…
خودم را سپردم به لحظه.
باد، فهمید.
برگ، خم شد.
و دل،
بیصدا به سمت نور برگشت.
هیچکس قصه پسر بودن رو بلد نیست قصهای که نه قهرمان داره، نه کف و سوت... یه راه بیتابلو، با دردای بیاسم
پسر بودن یعنی توی دل شلوغترین جنگا، بیصدا بجنگی یعنی بغضاتو توی مشتت قایم کنی، تا مبادا غرورت خاک بخوره یعنی خندههات دست دومه، ولی غرورت اصل اصل......
خسته ام
خزیده چون کبوتری درقفس
دُرنایی تازه از کوچ پنجره ها از راه رسیده...
گویا پرستویی هستم که به شوق بهار تمام آسمان را شقایق چیده...
خسته ام
انقدر خسته ...
که دلم میخواهد ، خواب ابدی تعبیر پلک هایم باشد...
میدانی ...
دنیا با من نساخت
با ما...
خسته ام
خزیده چون کبوتری درقفس
درنایی تازه از کوچ پنجره ها از راه رسیده...
گویا پرستویی هستم که به شوق بهار تمام آسمان را شقایق چیده...
خسته ام
انقدر خسته ...
که دلم میخواهد ، خواب ابدی تعبیر پلک هایم باشد...
میدانی ...
دنیا با من نساخت
با ما...
در من زنی زندگی میکند
که سال هاست روح خسته اش درد میکند ،
و
او را هرشب به بند میکشد
و هر روز محاکمه ،
آری ؛
در من زنی ست به نام سکوت
که سال هاست
مرده است
اما هنوز
نفس میکشد.
من ازشهربغضها آمده ام
از پیچش هرز علفهای دلتنگی باغ دل
هجرت کرده ام
دروگری قوی هستم
با داسهای فکر و اندیشه و سکوت
ـבر جواب بے اבبے سکوت کنیـב ، چوט בر شأن و منزلت ما نیست نسنجیـבـہ بـہ هر موضوعے عکس العمل نشاט בهیم.
ـ؋ـهم و شعور بیانگر شخصیت است
بـہ قول مولانا گر با بـב کنے پس ؋ـرق چیست.
اما خنـבـہ اے کـہ בر نگاهماט هویـבاست باعث مے شوב صورتشان با...
༺ هرگاـہ لب سکوت مے کنـב چشم سخن مے گویـב
تنهایے را בوست בارم
ـ؋ـقط خوـב باشم رهااز همـہ ے وابستگے ها
کرکرـہ اـ؋ـکار را قـ؋ـل کنم
صـבاها בر سکوت مطلق غرق شـבـہ باشنـב
چشمانم را بنـבم قلبم آرام باشـב
ارامش را בر روانم مهمان کنم
روحم בر حال پرواز باشـב
چشمانم را کـہ باز میکنم اسمانم پر مـہ باشـב...
**خیالِ ندیدنت**
چشم میبندم
و نبودنت را تصور میکنم.
خیابانها
بینام میشوند،
دیوارها
سایهات را از یاد میبرند،
و من،
در ازدحام هیچ،
بیهوده به دنبال نشانی
از تو میگردم.
اما هر جا که نباشی،
باد
نامت را در گوشم زمزمه میکند،
و خیالِ ندیدنت،
خود تو میشود...
**خاکستر**
زبانم سوخته است،
نه سیب را میشناسم،
نه باران را.
دلم سوخته است،
نه دستی مرا میگیرد،
نه صدایی مرا میخواند.
در راهی که از دود پوشیده شد،
پا گذاشتم،
بیآنکه بدانم
به کدام سمت میروم.
و در پسِ بادهای سرد،
چیزی فرو ریخت،
شاید من بودم،
شاید باوری...
**سوختن**
زبانم سوخت،
و طعم جهان را گم کردم.
دیگر نه سیب،
نه بوسه،
نه باران...
هیچچیز مثل قبل نبود.
دلم سوخت،
و هیچکس نفهمید.
نه دستی آمد،
نه آوازی،
نه حتی سایهای بر دیوار.
حالا من ماندهام،
با زبانی که نمیچشد،
و دلی که دیگر
هیچچیز را باور ندارد...
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...
تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
بیآنکه بدانم چرا
بیآنکه بدانم چگونه
چنانکه برگ،
باران را دوست میدارد
و دریا،
صدای باد را.
تو را دوست میدارم
در سکوتی که میان ما جاریست،
در کلماتی که هرگز گفته نشد،
در نگاهی که از مرز شبها عبور کرد
و...
بر تمام صندلیها نشسته است
و با تمام وجود
همخوانی میکند با من
منی که آوازم سکوت
و سازم
تنبورِ تنهاییست...
خوش به حال قناری ،
که در قفس است ،
نه بی هم نفس...
بگذار سکوت آیین من باشد
در جایی که ذهن در
اندیشۀ قضاوت کور میشود
بگذار خودخواهی آیین من باشد
در جاییکه گلدان نازک عشق شکسته میشود
بگذار لبخند، رقص و آواز آیین من باشد
در جاییکه ناامیدی و بی فرجامی
ستوده میشود
بگذار صداقت آیین من باشد
در جاییکه پرچم...
شمار زندانیان
از دست رفته است
نمیدانم تاکنون
چند کلمه در سینهام محبوساند
از میانشان تنها
«دست نگهدار» را میشناسم
که روز و شب
بر دیوارِ قلبم
میکوبد...