متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
️از عقاب مجروحی پرسیدند: چرا اینقدر غمگینی؟
گفت: غمگینم که پشت تیری که به من شلیک شده پرهای برادرم است.
اگرچه دستت به خونم آلوده نشد،
فکر نکن می شود اسم قاتل را از روی تو برداشت!
آرزوهای من تو را نخواهند بخشید!
کتایون آتاکیشی زاده
پروکائین (۲۰ خرداد ۱۴۰۰)
عشق چیزی نبود که ما می خواستیم.
ما با هم بودن را می خواستیم!
اما با هم رفتن هم نصیبمان نشد...
او ستاره بود
و من آسمان
کدام آسمان بدون ستاره زیباست؟!:)
در حالی که در صدایش رگه های بی خیالی موج می زد زمزمه کرد : خاطره رو که ننوشتی با خودم گفتم عیبی نداره انقد ازت یادداشت دارم که جاشو باهاشون پر میکنم ....
روز آخری بود که همدیگر را می دیدیم و آمده بود که برایش بنویسم
خواستم سر...
اما شبی هست که هممون قراره از ته دل گریه کنیم.
تاریخ اون شبو فراموش نکنید.
نه برای اون شب؛ بلکه برای صبحش!
برای اون آدم دیگه ای که روز بعد، بهش تبدیل شدید...
شکست ...
راست می گفت که شکستنی ها شکست هرطور می خواهید حمل کنید
دل که بشکند وصل کردنش بهم کار هیچ خیاطی نیست
تکه ها نا مرتب بهم می شوند و این پازل های تکه به تکه در کنارهم دیگر نخواهند بود . آنگاه است که اگر ماهرترین خیاط...
انتهای داستان ما
از همان ابتدای داستانمان فاش
آنجا که قصه گو گفت:
یکی بود.... یکی نبود:)
امروز دلم خیلی گرفت
از شانس نداشته ای که از بچگی مثل سایه دنبالمه و
با اینکه سعی میکنم همیشه با احتیاط قدم بردارم
اما اون مثل نوری که توو سرمون می تابه زودتر از من
توو مسیر لونه کرده
حالا موندم این شکایت دلگیری دل رو پیش اون بالایی...
پر از اشکم
بی تو
جهانم را
آب می برد
صیدنظرلطفی(صابر)
می توانست خورشید را برایم از آسمان بیاورد
او که چشمانش
معادله ی حل نشده ی فصل ها بود ...
در انبساط سرد آغوش سنگ
در حیرت پیله ای لرزان در باد،
می توانست برایم ماه را به زمین بیاورد،
او که دستانش
اجابت هزاران ستاره ی فرو افتاده بود......
باران می باردو قطره هایش به شدت خود را بر سقف کلبه ی چوبی ام می کوبند.
انگار آسمان زیادی بی قرار است و اشک هایش مجال نمی دهند.
کنار شومینه خیره به آتش نشسته ام
چه شباهت تلخی میانِ من و آتش و باران است.
در دلم آتشی به...
میدانم بانوجان
وقت هایی که دلت میگیرد
تنها تکیه گاه تو آینه ی اتاقت هست
می ایستی روبرویش ، خیره به چهره ات
کمی نوازش موها
کمی آرایش
و لبخندی تلخ و پرمعنا به خودت...
به دلتنگی هایی که در پشت نقاب مخفیشان کرده ای.
لباس گلدار و خوش رنگی...
انگار کتابی قدیمی هستم در
دورترین نقطه جهان
لابه لای قفسه های چوبی
نه کسی میخواند
نه کسی میداند...
آرزوهایم را کاشتم
درختی شد بی شاخ و برگ
که با هر وزش باد میلغزید و خم میشد
اما نمی افتاد...
چه دنیای بی رحمی است عشق
من به او نگاه می کردم
او به دیگران
من برای او میمردم و او برای دیگری
و چه چرخه تلخی بود زندگی:)