متن فراق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات فراق
فراق تو، تابت می کند
گاهی اوقات
خداوند، در این جهان هم،
دوزخ را به بنده اش نمایان می کند.
شاعر: نظیر تنها
مترجم: زانا کوردستانی
گاهی اوقات
فراق کسی،
تو را به دنیا دیگر می کشاند و
از تمام درهای جهنم داخلت می کند.
شاعر: نظیر تنها
مترجم: زانا کوردستانی
دل من رفته
به پابوسِ خیالت امشب
و به پایِ غم تو
که چو سرو است بلند
زده است تکیه کجایی بیا
و چو زاغی که بخواند
به هنگامِ غروب
به تنِ خود
نموده است
ز فراقت
بِنِگر
جامه ی غصه و غم
بادصبا
از فراقت شد پریشان گریه می کرد
از دل ابری چون باران گریه می کرد
دلش در آتش عشق تو می سوخت
که او بی حد بی پایان گریه می کرد
+ به اولین گلی فکر کن که بر زمین رویید
- به آخرین برگی که از درخت افتاد
+ به اولین برق برخورد دو چشم
- به اولین قطره ی اشک
+ به شوق و شکوه ابراز
- به درد و غم وداع و انکار
+ من از وصال می...
فراق محبوب شام غریبان عشاق است
شبی که هیچ وقت به پایان نرسید
قلب من دیگر به لب هایت ندارد اشتیاق
تا به کی در زیر تیغت جان سپارم با فراق
گر چه از هجران تو جان در تنم پر می زند
مثل جای خالی عکست به دیوار اتاق
در دلم دارم هزاران آرزو هر شب که باز
یاد من از خاطرت افتد...
بخدا سوگند، عزیز من که
تو آنجا میان تنهایی این روزهایت،
خاطرات مرا می سوزانی،
و من هم اینجا
ابر فراقت را در سینه
با خورشید چشمانم، به باران مبدل می کنم.
شعر: هیمن لطیف
برگردان: زانا کوردستانی
اگر قیامت قصه باشد
تورو من کجا ببینم؟
در دلم احساس باران خورده دارم، می خری؟
یک گلستان من گلِ پژمرده دارم، می خری؟
در فراقش سوخت احساس نجیبم ای رفیق
توی سینه یک دلِ افسرده دارم، می خری؟
آری هر روز و شبم درگیر جنگ و ماتم است
صد شهید نوجوان بر گُرده دارم، می خری؟
نه...
تنها چیزی که... این روزا میتانم دوست داشته باشم...
آسمان اس...
چون هنگامی که اینجا شب است... تو تماشاش میکنی... هنگامی که روز اس... من...
از کابل.
در انتهای کوچه ی بهار
مرا بخوان به بن بست آغوشت
تا در امان باشم از سوز فراق
مجید رفیع زاد
در انتظاری شیرین
شوق وصالت
همچون کبوتری از بام قلبم پر کشید
ای کاش انتظارمان
پایان خوشی داشت
تا به دور از هیاهوی فراق
لذت آغوش را
به دست هایمان هدیه می دادیم
مجید رفیع زاد
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچه کز غم هجران تو بر جان من است
از بهر فراق یار است، مشکی برتن کرده ام
ورنه این رنگ مشکی ، از مکروهات دین ماست
وحدت حضرت زاده
ماه مردم تو آسمون رویت شد داره میدرخشه
اما ماه من خیلی وقته زیر خاکه
دیگه رویت نشده
دلم براش تنگ شده 🖤
نیاوردی
هر بهار از سرم گذشتی و خبر تازه ای نیاوردی
خلسه های من پریشان را غیر خمیازه ای نیاوردی
بی قرار تو بودم اما کی سر قول و قرار خود بودی
به شب تار آرزو هایم ساز و آوازه ای نیاوردی
تک درخت تکیده ی باغم با صدای کلاغ...
آه بی حاصل من،
گندم زار را به آتش مَکش
روزهای رفته به تسخیر تو نیست
بیهوده از بهار، صبح رستاخیز راطلب نکن... آسمان هربار که می بارد ،کیمیا بخش زمین وخورشید هر با که طلوع می کند انعکاس روشنی نیست...
ماموریت روز از اِبتدای خلقت، فریب دادن غروب به...