متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
اینجا پرندهای در هوا نیست .
آسمان،به یک خاطرهی دور تبدیل شد.
نور،با نوک انگشتانش به شیشه میکوبید و بازمیگشت.
پنجره،
که روزی قابی برای پرواز بود،
اکنون تابلویی شد
برای تماشای مرزِ محکومیت.
و من،
پشت این دریچهی بیمعنا،
به تاریکیِ پشت دیوار خیره ماندهام
اینجا مردم چشم پنجره را هم بسته اند
چشم دیدن نور را هم ندارند
چه توقع نابجایی ست تو را دوست بدارند
حال وهوای شهر دل از غصه لبریز است
وقتی نباشی قصه ی کوچه غم انگیز است
برگرد وچون سابق بگو که دوستم داری
باز آ ، که فصل عاشقی ها بی تو پاییز،است
یک عمر باید بگذرد
تا بفهمی بیشتر غصههایی که خوردی ؛
نه خوردنی بود ؛ نه پوشیدنی
فقط دور ریختنی بود ...
راه بود و ما در جا ماندگان
فریاد بود و ما در سکوتِ گران
ماه بود و ما در خسوفِ زمان
حیات بود و ما در دلِ گورِمان
گاهی لحظه هایم از تو لبریز می شود
از احساسم سر می روی
و فضای خانه ام
پر می شود از دلتنگی
پشت کدام پنجره بایستم
که تو را انتظار نکشد؟
و زیر سقف کدام آسمان نفس بکشم
که عطر تو گیجم نکند؟
دلتنگم و هیچ چیز جز تو
حال...
تاوان حرف هایی که نمی توانیم بزنیم...
موهای سفیدی ست
که لابلای موهایمان داریم...
ولی به همه می گوییم ارثیست ...!!
به قول بزرگی که می گوید:
درد دارد
وقتی ساعتها مینشینی
و به حرفایی که هیچ وقت
قرار نیست بگویی
فکر میکنی...!!!
توبه کردم که دگر غم نخورم ،
بجز از امشب و شبهای دگر
بدون تو
من بهار و شکوفههاشو نمیخوام
تابستون و آفتابشو نمیخوام
و پاییز و برگهاشو…
و حتی زمستون رو با برفاش نمیخوام!
بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه
دیوانه کننده ترین حسِ دنیاست ...!
چند بار مسبب حالِ بدِ آدمها بودیم،
بیآنکه خبر داشتهباشیم که قلبی را تا مرز جنون لرزاندهایم و اشکی را از گونهای سرازیر کردهایم و آدمی را ناگزیر کردهایم که با بدترین حال و شرایطش به خدا پناه ببرد؟
چندبار آدمی از حرف یا رفتار ما به وسعت جهانی بغض...
روزگارم چون دریای غمی بود که ساحلی غمگین تر داشت
دو فنجان حرف داشتم
در تلاطم سکوت
از دهان افتاد
حالا، در بستر کافهی انتظار
من ماندهام
و انتهای روزی که
غزل داغ نبودن
در گوش افق
زمزمه میشود
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
آتش
به پاشویهات ادامه میدهد
پاییز
به دلسردیات
بگو چه کنم
عیسای غمپوشِ من
انجیلیِ نیمهجانِ خاک
- ای هفت قلم گریه -
بگو من
چه کنم؟
کم
کمتر
کم کم از خود به خود بسوز
که جنگل
تابِ تَبی چنین، ندارد
«آرمان پرناک»
3 آذر 1404 - سبزِ خاکستری؛...
در رگهایش ،
من بودم که میدویدم
ای عشق!
مرا از یاد مبر
آنگاه که پناهی نمییابی
بر دامن گلدارم سرت را بگذار
تا کمی بیارامی...
ای عشق!
میخواهم زندگی کنم آزاد و وحشی!
بسان خروش غریب دریاها
بر شانههای آرام ساحل...
ای عشق! مرا از یاد مبر
هنگامیکه معنایت را
از وجودت تهی میکنند
و زندگی...
زایندهرود خشک شد
دریاچهٔ ارومیه تبخیر شد
آبِ سدها گم شد
هوایِ تازه خاطره شد
باد از بلندیِ کوه
آهسته آهسته پایین آمد
تا خبر بیاورد
که فصلها دیگر
به وقتِ ما نمیچرخند…
کودکی در حیاط
بادبادکش را
در گرد و خاک گم کرد
و مادرش
چشمهایش را شست
با...
آغوش کسی مرهم درد من نیست
ای مرگ مرا گرم در آغوش بگیر
✍🏻 عسل صحاف قانع
باورت می شود کنار تو می توانم به میخ های اسیر شده در دیوار هم بخندم؟ هربار صبح که چشم هایم بار دیگر سعات دیدن پیدا میکنند و قلب نحیفم فرصت زیستن دوباره می یابد؛ همه چیز با من در صلح است و کائنات نوازشم میکنند....
بر سر مژه هایت چه بسته ای
که به هر پلک زدنت
شرحه شرحه میکنی دلم را
یا نگاهت را درنیام کن
یا زخم آخرین را به شقاوت بزن
که این شکنجه
جنوندر آستین نهان دارد
سایهبهسایهی خیالت
سکوت تنهاییام را
قدم میزنم
چه دردناک است
غربت کوچهها را حسکردن
هنگامیکه یادت
در ذهن تمام بنبستها
تداعی میشود
خانهای ساخت دلم، در گذرِ سیلِ مهیب
خانه، ویران شد از این، خیزشِ طوفانیِ من