متن غم
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غم
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی که
از همان خانه که دیگر شده زندانی که
در دلم آشوب و نم نم باران بزند
سیل از اشکم به جوی خیابان بزند
غرق رویای تو و هرچه که خوانم همه توست
بیگمان هرچه از عشق که دانم همه توست
آمدم تا...
بزرگترین گناهے را ڪہ یڪ انسان میتواند مرتڪب شود ، مرتڪب شدهام : خوشبخت نبودهام !
s...♡
میدونے چرا آدم تنهاست؟
نہ ڪہ ڪسے رو نداشتہ باشہ،چون تو زندگے دردهایے هست ڪہ بہ هیچ ڪس هیچ ڪس هیچ ڪس نمیتونے بگے
*یواشکی های یک زن...*
S...♡
نشانی ام را می خواهی؟ سری به غم بزن . . .
اگر که لهجه ی غم دارم،
گلوله توی تنم دارم،
بساطِ خون و قلم دارم،
ببین که خوابِ کفن دیده!
«آرمان پرناک»
نوح هاست
خوابم نمی برد
روی قله ی غم
نشسته ام مقابلِ خود
دنیایم را
آب بُرده است...
«آرمان پرناک»
«فراموش کردنِ کَسی مثل این است که شبی فراموش کنی چراغ حیاط پشتی را، خاموش کنى . .
چراغ، تمام روز بعد روشن می ماند، و نور خورشید مانع فهمیدنت می شود. اما تاریکیِ شب بعد، وا می داردت که به یاد آوری . .»
درد
عبور
میکند
و
رَدِ
آن
درد
معنایِ
ما
را
تغییر
می دهد..!
- میگذره ؟
+ نمیگذره ؛ نمیگذره . .
این زمانه ک فقط میگذره !
غم نمیگذره . .
تو به غم عادت می کنی :)! 🗞🎼
قصه روزگار ما شده یک دل غم
همراه شادی های زودگذر
دنیا مسافرهستیم بلاخره یک روزی رفتنی هستیم....
هوا پر شد ز ناله ی باد خزانی،
به هر برگی حکایت نامه ای پنهانی.
زمین در رقص زرد خود چو مست،
ز رویای بهار دور و بی نشانی.
درختان را چه غم ز آمد و شدِ باد،
که هر یک قطره ای در جوی بی پایانی.
به هر شاخه...
در دل جاده ی پاییزی، زیر سایه ی باران
لبخندها و آغوش های گرم، پناهی از طوفان
جهان در گرداب غم، اما دلی که شاد است
رنگ های پاییز بر قلب ها نقش می بندند
عشق، چون درختی ریشه دار در خاک زندگی
غم ها می رقصند زیر باران سرد،...
شبیه غروبی که صحرا گرفته
دل از عشق ناب تو زیبا گرفته
من آن مهربان وصبورم که قلبم
به وصلِ تو ، دستِ تمنّا گرفته
غروبی که غم ها نشسته به بامم
ندیدی که بی تو چه تنها گرفته
نبودی نبودی ببینی که بی تو
فقط اشک و خون دامنم...
در دل سکوت، غمی جاودان،
چون برگ پاییز بر باد روان.
فنجان چای، داغ و خاموشی ست،
در ظلمت شب، حدیثی پنهان.
سکوت است و دل در زنجیرِ غم،
جهان چون خزان، در خود پیچیده ام.
به هر برگِ رقصان در دستِ باد،
نوای فراق است، در جان نهادم.
در این خلوتِ بی پایانِ راز،
چو چایِ داغ، دل سرد و بی نیاز.
شعله ی شمع، زبان ندارد به نوا،
دل اما...
ای دل غم عشق را به جان آوردم
در خلوت این خزان ز جان سوختم
شمعی که فروزد به راه شب هایم
در پرتو آن هزار قصه آموختم
در سکوت غم زده، جامی ز چای
پاییز آرام، در خیال ما جای
برگ ها رقصان، در شوق وصال
درد دل با باد، در این فصل خاکسار
ای مهربان تابستان، خداحافظی کن
با نور طلاگونت، دل را روشنی کن
ای بلبل خوش آواز، در باغ های سبز
دورهٔ جوانی، اکنون ز تو می گذرد
چشمانت پر از روشنی، در دل باغ عشق
ولی پاییز می آید، با رنگ های سرخ
بادهای خنک، با خود می آورند
قصه...
از تمام دنیا قلبی حساس به او رسیده بود که می توانست بوی موسیقی ها را حس کند، صدای شخصیت های کتاب ها را تشخیص دهد، غم نهفته در نقاشی ها را لمس کند و صحنه هایی از فیلم ها را جزو خاطرات خود بشمارد.