متن تنهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی
**دردی که ماند**
نگاهت نمیکنم،
سخنی نمیگویم،
به رویت نمیآورم.
اما در من،
چیزی نفس میکشد،
چیزی که نامی ندارد،
اما هر شب،
در گوشهای از قلبم
چنگ میزند.
حق من نبود،
اما سهمم شد.
چیزی شبیه زخم،
شبیه سایهای که
از دیوارها جدا نمیشود.
و من،
با دستهایی تهی،...
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...
تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
بیآنکه بدانم چرا
بیآنکه بدانم چگونه
چنانکه برگ،
باران را دوست میدارد
و دریا،
صدای باد را.
تو را دوست میدارم
در سکوتی که میان ما جاریست،
در کلماتی که هرگز گفته نشد،
در نگاهی که از مرز شبها عبور کرد
و...
بارها
به خاک و از خاک
رفتم و آمدم
چیزی تغییر نکرد؛
من بودم و
این همه من!
اینکه هر روز
برایت سطرهای عاشقانه بچینم
ببینم چند لحظه بعد
پرندگانِ بیخانمان
حرفی برایم باقی نگذاشته باشند
اینکه هر شب
خواب ببینم
پاییز
از سر و کولم بالا میرود
و من...
مهربان وساده بودم ساختم با هر کسی
حیف دنیا با تمام خوبی ام با من نساخت
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود .!!! بد نیست خود را دعوت کنم کافه ای جایی و قهوه ی تلخی مهمانش کنم ...درد و دلی آغاز کنم و در آخر با شکلاتی کامش را شیرین کن
من از تبارِ خیالِ سوختهام، ای رب
ز خاکِ خامش و رؤیایِ رفته در دیوار
ز نسلیام که به پرواز دل سپرده ولی
به خاک خورد، در این سطرهایِ بیتکرار
قلم زدم به دلِ شب، که قصهای بنویس
شبیه آنچه نیاید دگر به تکرار
دلَم موزهست، پر از نقشهایِ خاکستر...
حَقم نبود، این هَمه دِلتنگی ،
من وارث دَرد جُنون بودم....
هَربارکه عِشقت ،توی فِکرم بود،
بین زمین وآسمون بودم....
حَقم نبود ،که هِق هِق گریه،
جاخوش کنه، توی صدای من....
دوست داشتنی که ،آرزو بوده،
خُشکیده شِه، روی لَبای من...
حَقم نبود، که خاطرات تو،
سَربه سَر ،شِعرام میزاره...
اولین چیزی که چشمم را گرفت
اشکی بود
که چشمت را گرفته بود
و برفی که در دستت میتپید
آن روز
آنقدر حواسپرت بودی
که یادت رفت
برای این آدم برفی
دستی درست کنی
و دهانی برای بُردنِ نامت
رفتهای
رفتهای و شالِ دلتنگی
دارد خفهام میکند
تو
از عواطفِ جنگ چه میدانی؟
از بروزِ احساساتِ یک تفنگ
از ادای هجای «آه» از دهانِ پیراهن
از باز شدنِ پای تنهایی به تن
از زنی که از
قلبِ یک مرد بیرون ریخته
چه میدانی؟
چه کسی ساز نبودنت را کوک کرده،
که نبودنت را در گوشم زمزمه میکند.
چه فایده ای دارد
نگران من باشی، ولی از من دفاع نکنی؟
خیلی دوستم داشته باشی، اما من را نفهمی؟
جای خالیم را حس کنی، اما سراغم را نگیری؟
چه فایده ای دارد
در میان دارایی های تو باشم اما مهم ترینشان نباشم.
•
لعنت به هوایی که تو را یاد من انداخت.
چه میشد ماهی عیدت خودم بودم به تنهایی
گهی با پشت ناخن میزدی بر شیشه ی تنگم
دلتنگ توام جانا هر دم که روم جایی
با خود به سفر بردم یاد تو و تنهایی
عاشقی قصه ی تلخیست میان من و تو.
که فقط من به تو دل بستم و تو بی خبری.
مگر دلتنگی چند کلمه است؟
که آسمان را برهنه می کند
و روی کاغذ می بارد
باور کن که پشت پای تو این باغ
سیب خُشکید...
بی تو با تک تک این ثانیه ها درگیرم
خبرت را همه از آینه ها می گیرم
به آغوش خودم یک تو بدهکارم، همین و بس.
آنجاکه
فرش کلبه ی مسکین
حصیر بود
برسفره
تکه نانی و
اندک پنیر بود
بیگانه برد
ازوطنش تحفه
پرنیان
اینجا کسی
نه حامی مرد
فقیربود
هر لحظه نبود تو مرا، پیر ترم کرد.