جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
زیبای ناپیدای منکاش, که دل در گوشه چشمان تو آرامبگیردبا اینهمه آشوب در این دام بمیردحسن سهرابی...
و مهربان باشید با آن زنی که مرا کشت! که این جنایتِ زیبا همیشه خواستنی بود....
چشم در راه کسی هستمکوله بارش بر دوش ،آفتابش در دستخنده بر لب ، گل به دامن ، پیروزکوله بارش سرشار از عشق ، امیدآفتابش نوروزبا سلامش ، شادیدر کلامش ، لبخنداز نفس هایش گُل می باردبا قدم هایش گُل می کاردمهربان ، زیبا ، دوستروح هستی با اوست !قصه ساده ست ، معما مشمار ،چشم در راه بهارم آری ،چشم در راهِ بهار. . . !...
عطری که بر تنت می پاشیامضای توستکه جعلش غیر ممکن است!...
با من بمانتا در کنارت جان بگیرمدر سینه ی طوفانیتسامان بگیرمدیروز با نامت.شدم آغاز ، مگذارامروز بی نامِ تومن پایان بگیرم...
به چشم هایت بگو آنقدر برای دلم رجز نخوانندمن اهل جنگ نیستم ، شاعرمخیلی که بخواهم گرد و خاک کنم شعری مینویسم آنوقت اگر توانستی مرا در آغوش نگیر...
دردیه وقتایی دردهایی هست که آدم رو از ریشه میسوزونه یه آدم که ریشه اش سوخت یا هیزم میشه و تنور دلش رو میسوزونه یا الوار میشه و روی آب دل میپوسونه دلش ریشه میخواد توی خاک بلند شه ، پر شاخ و برگ ، مثل تاک یا که سروی بشه قد بلند یا که بید مجنون لونددلش سوخته ، شده عین زغال پر کشیده مثل خاکستر ، روی باددلش میخواد پر کشه بره تو آسمونولی انگار ابری شده باز آسمون بباره بارون غم از دل آسمونبشوره غم این دل پر آهموندل سوخته ...
گمشده ...سالهاست گمشده ای دارمهر چه بیش میجویمنمی یابم من او رابه هر جا می روم نیست از او نام و نشانیز هر کس جویم او رانمیداند نشان ، هم نام او راسالهاست گم کرده ام منولی انگار همین جاستنهان از من، ولی دانم که اینجاستدر این دنیا کسی هستشناسد گم کرده ام رادهد مژده بر منبگوید نام او راهمه دانند و انگار من نمیدانمسالهاست که من گمشده امیا گمشده ای دارم ،نمیدانمتو دانی؟ من نمیدانم !کیاوش کامرانیان۱۴۰۰.۰۹.۰۱...
شب باز شب آمد و فکر و خیالباز تشویش ذهن با افکار محالشب و نجوای نواهنگتکرار پی در پی چند آهنگیک لیوان چای با طعم شمعدانیدلتنگی ، بی کسی ، تنهایی با چشمان خیس بارانی زیر سقف ،کنج شیروانینه راه پس مانده نه راه پشیمانیگناهکار زین همه گناه بیگناهی باز هم شب ، من و غم و تنهایی باز چشمانم مرا میکشد به رسواییآن که بی جرم بریدی نفسشآن که بی حکم بیفکندی قفسشآن منم ! شاید این بار بخوابمشاید این بار پَسش باشد صبح سپیدیکه در...
چه خوابی دیده ای بانو برایم من نمی دانمولی با یاد تو خوابی بر این چشمم نمی آید...
پرستو در بندپرستوها همه رفتند، یکی مانده در بندپر و بالش شکسته، نیمه جان پای در بندبه امید رهایی میکشد پای لنگ لنگمیزند بر هر گره نوک، سر و بال و چنگمیکشد بر هر طرف این دام راکند خویش آزاد، رهَد این فرجام راناگه بیامد روبهی بر مسیر محلکهتا کند سیر اِشکم زین اسیر معرکهبگفتا ای فلک برگشته، اینجا چه آییاسیر دام مرغان گشته، اینجا چه نالیبگفت ای روبه مرا زین دام تو گر رهانیکنم چاره ز لطفت، دهم پندی در زندگانیشده...
در این بوران سرد مهریزمهریر نبودن ات دلم را می لرزانددر جانم رخنه می کند و دستانم،دور از دست هایتبوی زمستان می گیرند...
تو زیبا بودیچون ماهِ کوچه و بازار!پر رمز و رازچون آبی که در شب می گذرددر زندگی دیده می شدیچون شاخه ای که از آب بیرون می زنددر تو انگار چیزی بود که برق می زدو طلا را از مس جدا می کرد......
چشمانش ...دریچه های قهوه ای روشنی کهورودگاه سرزمین ابدی من بودجایی که روحم را در آن حبس کرده بودند...
و شاعرها همه حساس هستند پر از حس وپر از عشق و پر ازشورکمی تا قسمتی شاید بهاریز احساس خزان و غصه ها دور وبعضی وقت ها گویا خزانندبه بغضی ماندگار وکهنه مجبورزمستان میشوند از بی وفاییولی چون اینه غرقند در نور اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
آنها که می نویسند بسیار می اندیشند و آنها که بسیار مطالعه می کنند ، اندیشه های زیادی می دانند ....
آسمان همبه اشکِ چترها ایمان آوردچشمانتبه چشمانم نه !!آرمان پرناک...
صحن قشنگت یا رضا دل رابه یغما می برد رنگ طلای گنبدت ، دل از دو دنیا می بردای هشتمین ماه ولا ، فرزند نیکوی علی نام خوشت هوش از سر اهل ثریا می بردمبهوت خیل زائرین، هفت آسمانها و زمین خاک تو را هر زائری با قلب شیدا می بردبهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
بعد از رفتنت نگاهت را برای چشمانم حرام کردماما تو، بعد از روی هم رفتنِ پلک هایم پیدایی..اهریمنِ خوش رویمخوب بلدی چه کنی تا عاصی شوم که حالا من تبهکار ترین ناکرده گناهِ این داستان شده ام..👤مأوا مقدم...
تا دلی آتش نگیرد ، حرف جانسوزی نگوید حال ما خواهی اگر ، در گفته ما جستجو کن...
دوستان گویند سعدی! خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می دارم، که در گلزار نیست... (سعدی)...
تورا گم می کنم هرروز و پیدا می کنم هرشببدین سان خواب ها را باتو زیبامی کنم هرشبچنان دستم تهی گردیده از گرمایِ دست توکه این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشببهزاد غدیری...
خزان بر باغ افکارم خزیدهتمام تار و پودم را دریدهچرا نقاش تقدیر دو عالممرا در حال غم خوردن کشیده؟! ابوالقاسم کریمی...
اَز آنهمه بی مهری یاران منم ترسیدمَز همهمهٔ سردی باران منم ترسیدمبا آن همه اخلاص در این دار مکافاتاز محکمهٔ مخفی دوران منم ترسیدمحسن سهرابی...
با این همه جانی که بدادیم ز دستشهرمان بوی لجن می دهد اِنگار هنوز.حسن سهرابی...
هوا بس سرد و بی روح استنفس چون مرگ و اندوه استمیان صبحِ آزادیدِلَمگِریان و مجروح استهمان زندانِ مفتوح است....
باران که می باردشهر پُر می شود از بوسه هاینیمه کاره اَبرها،که در شب وصالشانبی مهاباهم آغوش شدند،غافل از آنکه رعدبیرحمانه سلاخیشان خواهد کرد....
دلم تنهای تن ها شد دوبارهشبیه مرغ مینا شد دوبارهدر این دریایِ مواجِ زمانهاسیرِ موج غمها شد دوباره...
صد راه نشان دادم؛صد نامه فرستادم!یا راه نمیدانی؛یا نامه نمیخوانی!...
قسم به صدای نفس های خاموش میانبرگ های سبزلا به لای همین آینه های به بهار نشسته زندگی از نو شروع میشودنگران زرد رنگی های نیامده نباش...
شنیدم، که بی من خوابت نمیبرددر آن شبه مهتابی ،چشم دوختی به ستارهفدای چشم های زینتیت بگردمکه در گرد زمین همتا نداردرو کردی به گلشن و باغآواز ،سر دادی در آن عشق بلبلسر دستم بگیر ،من تاب ندارمبه باغ گلشنت در رو ندارمبه باغ گلشنت گل هست و ریحونخدا میداند شبها خواب ندارم ......
چشمانِ فلکچشمانِ فَلَک کور شود گَر نتواند،این عشقِ میانِ من و آن یار ببیند حسن سهرابی...
تو آمدیتو آمدی خاطره شد......اینهمه غصه و بلاحافظه ام ضابطه شد.....در پس این همه خطاتو آمدی فاصله شد....میان فتنه و وفادافعه ام جاذبه شد......برای آن مهر و صفا...
به دورانی که شیر دَربَند ودل چرکین زِ دستِ نامرادیهای دوران است.چه نا زیباست:کوکِ سازِ نامَردیبه دستِ کَرکس و کفتار. @sohrabipoem...
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ استکه دائم با دلِ من در نبرد استدلی خسته چُنین پیغام سَر دادکه مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است...
دنیا همه سر به سر پر است از بازیخرسند یکی و دیگری ناراضیدر اوجِ گرفتاری دنیا بی شک...گر صبر کنی ز غوره حلوا سازیبهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
(بی پروا)در هر دم و بازدممدر رگ و پیوند مندر غم پنهان مندر جان و تنمپیدا و ناپیدای منیهمچون پیچکیاز ساقه های خشک و عریان منمی پیچی و بالا می رویفزاینده و بی پرواپیچک سبز خیال منیتو خدای منیآرام و بی همتا. @fattaneh hazrati pichak...
(پروانه)دستم را بگیربه دنبال من بیاتا تو را با حریم امن نگاه پر از نیاز خود آشنا سازمبا من بیاتا تو را به خلوت ترین کوچه های دلمقدم زنان ببرمبا من بیا به خلوت شبانه امتا زیباترین واژه هایم راکه آبستن شکفتن استبرای تو دست چین کنمبا من بیا تا پروانه واربه دور پیچک تنهایی ات بپیچم....
ای کاش که میشد فریادی بر آورداز شدت اندوهی که نقطه پایان ندارددردیست در این سینه رنجورخون می گریم از آن و درمان ندارد...عبیرباوی...
شعر بودی آمدی به سراغمنور بودی تابیدی به اتاقمبیت بودی کنار واژه های منرُزسفید عَطری ،در اواسط باغمدُنیا پُر از دَرده ، تو مَرهَمم باشهمه نامَحرَمن ، تو مَحرَمم باشهمه دنبال نوحه خوانان می روندتو پیراهَنِ سیاه مُحَرَمم باشتو عَزیزتر از اونی که باوَرِت شههمه هم صُحبَت اند تو هَمدَمَم باشدُنیا پُر ازخَنده،پُر از شادی با دیگرانهتوی این تَنهایی هام تو هَم غَمم باشکَمی غَم دارم و کمی هَم بیقرارَمدرمانی شو برای این حال ز...
شب...رنگ شاعرانه و عطر غزل های عاشقانه داردشب...مثل لبخند زیبایِ یک بانوی شاعر استشب...را باید با شمع چراغانی کردو با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.شب را فقط باید شعر شد...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
شب بخیر شیرینم ،خواب هایت ناز...اینجا کسی شب های من را بخیر نمی کند.شب که میشود ، می نویسم.آنقدر که از یادم برود.تو اما بنویس که یادت بماند.رفتم ، طوری که این بار حتی در خواب هایت هم جایی برایم نباشد.رفتم ، اینبار رفتنم را خوب تماشا کن.....بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
تا که حرفی از غروب جمعه می آید به پیشناخودآگاه چهره ی چون ماه تو آید به یاد ......بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
با چشمانی تر شده از دست کشیدن از همه چیز و همه کسبه دور از وهم و خیالملموس و زنده، پا به پای نفس های آخریک گوشه دنیابه انتظار صدای انداختن کلید آمدنتوی در قفل شده دنیایمنشسته امو توبی آنکه قدم از قدم بردارممرا توی خودت و دنیایت حل کنیتا دنیای من و دنیای توجهان شوند ...عبیر باوی...
توبه شب های پاریس می مانیآرام و رومانتیک و شاعرانهکافی ستمردی به تو برسدخواه ناخواهشاعر می شود ......
چه سخت است این فراق و این جداییچه سخت است دوری و این آشناییچه سخت است عاشق دردانه باشیولیکن دور و در میخانه باشیچه سخت است ارگ بم باشی و ویرانو او نقش جهان آباد ایرانچه سخت است کوه باشی قرص و محکمولی با یک نگاهش بید لرزانچه سخت است باز باشی اوج آزاد ولی در پیچ مویش بند و نالان...
چقدر با تو دلم عاشقانه می گویدغزل غزل همه عمری ترانه می گویدچقدر اسم شما بر لبم شده ست عجینمیان جمع ، تورا بی بهانه می گویددلم ، اتاق پر از عکس ها و خاطره هانویدِ عطرِ تو را هر نشانه می گویدشده ست غرق به امواج گیسوانت بازدلم ، شکایت خود را به شانه می گویدتویی بهارِ پر از عشق و من خزانِ سکوتخزان که درد دلش بر جوانه می گویدز دیدنت لبم از هر تکلمی وا ماندکه حرف دل به شما شاعرانه می گویدو تا نفس به همین شاعرت بُوَ...
درحسرت چشمان تو / همچون کویرتشنه ام معشوق من نظاره کن / من زیرتیغ دشنه ام...
سخت است که از فرط تنهایی در آغوش ویران شده ات کز کنی شبیه به کودکی شده ام که تلخ ترین کلام برایش شاید همین تو دیگر بزرگ شده ای باشد که خواب ِ خوش ِ خیال را از سَرِ تقدیرش می پراند! و منی که خسته ام و جانم از رویای آغوشم به گونه های خاک میچکد!ناتوان و غریبه ؛همچون ساعتی پیر و فرتوت لبِ عقربه های پابرهنه را میگزم!شبیه پسرکی مغموم بی تابی دنیا را خمیازه میکشم خیره به تصویرِ خویش زلزله ی احساسم رامانند تمام قهوه های تلخ یک نفره ،س...
اصلا زندگیمان خوبپائیز هم فصلی دلبرانهشب هم خلوتی شاعرانهقهوه هایمان شیرینکافه ها هم دنجمهتاب هم زیبابا خرابه های دل نم خورده مان چه کنیم اوستا؟...