پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جلوه پگاهیادت نمانده این که نگاهی کنی مرا مهمان بزم خاطره خواهی کنی مرا با غمزه های فتنه گر دلبرانه اتدلبسته ی خطا و گناهی کنی مرا گفتم برسم اینکه قدم بر سرم نهمتا انتهای حادثه راهی کنی مرا میرفتی و سپاه شلالی به پشت سرتا پای بند حسرت و آهی کنی مرا آتش بجان حسرت دیرینه ات شدمتا بی قرار هر چه تباهی کنی مرا صد آسمان غزل شدنم را بهانه کنتا وامدار چهره ماهی کنی مرا خورشید مهربانی فردای چه می شود؟!تا محو جلوه ها...
دزدیدوقتیکه چشمان مرا هم خواب دزدیدعکس تو را از چارچوب قاب دزدید من ماندم شب ماند و یاد خاطراتتته مانده ذهن مرا شبتاب دزدیدزیر سرم بالشتی از پرهای قو بودجآئیکه باد از گوشه ی تالاب دزدید در انحنای شاخه های بید مجنونآرامشم را حسرت مهتاب دزدید آنجا که ماه آسمان را تکه ابریاز موج های نقره مرداب دزدید من ماندم و دنیای شهر آرزوها صبر و قرارم را گلی جذاب دزدید هوش و هواسم بود اما ناگهانیعقل مرا با جرعه هایی ناب د...
استاد محمدرضا شجریان :بدونِ شعر نمی تونم آواز بخونم... اون غنای شعر حافظ هستمن رو به خوانندگی وا میدارهگاهی اوقات اون غنای شعر، من رو تا جایی میبره که از خود بی خود میشم در آواز......
نفّاش با قلم تریاک، دودمی کشید!...
با مزرعه هایِ سبز از ترانه می آیم لبخندزنان، به شوق گرم خانه می آیمبا خاطره ها، کنار رود و چشمه می رقصماز آینه تا طلوع، بی بهانه می آیم یک دشت شکوفه چیده ام برای دستانت در خواب نجیبِ ماه و هر جوانه می آیم این بار به شکل قاصدک، به شکل یک آواز مثل غزلی که هست عاشقانه، می آیم یک کلبه برای ما دوتا بس است از دنیا با دغدغه ی عزیز آب و دانه می آیم ای نیمه ی بی بدیل من! سلام بر اسمت! یک روز برای فتح این زمانه می آیم خ...
مجالی نیست دو زلفت را طناب دار من کردی ملالی نیستجوابم را گرفتم از دل تنگم سوالی نیست میان ضجه های مانده در پس کوچه حیرت به پای کشتگان چشم تو قال و مقالی نیست کنون بگذار رقصم را ببینی گاه جان کندنبرای مانده بر داری از این بهتر مجالی نیست حرامم باد بعد از رفتنت یک لحظه خندیدن مرا جز حسرت انبوه غم رزق حلالی نیست تمام خون دل هایی که دادی نوش جان کردم مرام بندگان درگهت نعمت زوالی نیست اگر چه آرزو دارم هوای آسمانت را...
💕💕💕💕آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شدآن جوانی که رهایش کرده بودی، پیر شدآفتاب انتظارت آن قَدر تابید کهپهنه دریای عشقم عاقبت تبخیر شدمن همانم که پُر از شور رسیدن بود؟ نهاز تمام زندگی چشم و دل من سیر شدشور و شوقِ زندگی بعد از تو افتاد از سرمروزهای جمعه نه، هر روز من دل گیر شدبد شدی با من، منم با کل دنیا بد شدمبد شدن بعد از تو راحت، مسری و واگیر شدگریه می کردم نشد جوری که باید خوب دیدچهره ای تار و پریشان آخرین تصو...
شبی آهسته رفتم تا به کویشکه بینم مخفیانه خال رویشز در بالا که رفتم بهر دیدارشدم مدهوش تا خوردم به بویش...
گردنبند اللهشروه می خوانم برای عمر کوتاهی که هستشعله می گیرم به پای بغض همراهی که هست با سکوت بی سرانجام شب و یاد سحرنغمه می سارم به وقت گاه و بیگاهی که هست با شباهنگام سرد و خلوت ویرانه امقصه می گویم به گوش دلبر ماهی که هست ناز چشمان غزالی را کشیدم که نگو...پیش چشمان فریب آلود روباهی که هست گرچه تاراج زمستان شد بهار باورمبین انگشتان سرماخوده ام آهی که هست کاش می شد یک نفس در واژگانم زل زند در طلای عشق گردنبند ال...
عاشق فصل بهار وگل وسرو وچمنمشاعرم شاعر باران ونسیم سحریعطر گلزار وپراکنده به هر رهگذرمدل ودین باخته ی دلبر شیرین شکریحس پاییزی من عشق بود همراهشعشق شرح دگری بهر تو و من داردوهزاران غم واندوه است اندر راهشعاشقی شور وشری خاص به دامن داردحاصل عشق فراق است وغم وخون جگریحال وروز من بی دل ، شبی از تنهاییستهمچو مجنون پی لیلا شدن ودربه دریعشق دریاست وعاشق صدف دریایی ستخنده وگریه عاشق ز خدا میگویدسندعشق بود اشهد یکر...
موج موهایت شبیه شعرزیبامیشودخوب میدانم دلم یک روز دریامیشودآرزوکردم توراچون رودهرجایی که شددرمسیرقلب من یک روز پیدامیشوددردهایم گرچه بسیارند امالحظه ایباطلوع چشم های تومداوامیشودروبروی چهره ات درآینه زل میزنمتاکه دل ازعشق تو بی تاب وشیدامیشودمهربانی کن به این دل،که هزاران سال راتونباشی درمیان جمع تنهامیشودنیستی چشم انتظاری درد بی درمان شدهعشق در این بی قراری خوب رسوا میشود...
تاراج ..بسمه تعالیدست باید شست روزی از سر و سامانِ خودخرج کمتر کن برای زینتِ ایوانِ خودساده لوحی که برایش شهوت انگیز ست خوابخصم را بیدار می سازد به قصدِ جانِ خوداز تغافل گُل زند بر رخنه ی زندانِ خویشآن که می کوشد به تعمیرِ تنِ ویرانِ خودمی کند گنجینه ی گوهر ، حریمِ سینه راهر که پا را می کشد چون کوه ، در دامانِ خودباغِ طاووس ست عالم در نگاهِ آینهدر شگفتم همچنان از دیده ی حیرانِ خودصِدق پیش آور که با صدقِ ...
« نیویورک»درد به استخوان رسیده ؟!نه؟ می خندم ! از ته گلوی بسته ام با زهرِ لبخندم رو به رو! مثل نیویورکی که نیامدم... مثل تهران که هرگز ترک نکردم...ناخوشیمزه ی هر روز استمی بلعمش مثل قرص تلخی که اجباری ست بخند! بخند تا سرت بترکدتا دنیا زیر پایت لیز بخورد چه فرقی می کند؟ هر جای دنیا که باشی روزی خواهی مُردمن امّا، هنوز سرپا مثل ساختمانی در حال فروپاشی که سقوطش را کسی نمی بیند........
الا ای دلبر شیرین، بیار جام و بنشان غمکه دل در دام عشقت شد، چو مرغی در قفس بی دمبه بزم یار بنشینیم و از می عشق نوشیم ماکه این دنیا فریبنده ست، چو خوابی در شبان مبهمبه هر کوی و گذرگاهی، ز رخسارت نشان دارمچو مه در آسمان تابان، تویی در دل به هر موسمز دست یار بنوشم می، که جانم را دهد آرامکه او سلطان دل ها شد، به هر جا و به هر محرماگرچه دوری از یاری، به دل داغی نهد هر دمولی امید وصلش را، نگه دارم به هر مریمالا ای دلبر شیر...
تو نباشی...چه بخوانم که به پایان نبرد حوصله راچه بگویه که زبانی نگشایی گله را تو در آنسوی جهانی و من این سوی جهانچه کسی خواسته تا طی نکند فاصله را کو نگاهی که هوایی نکند جان مراکو نشانی که به مقصد ببرد قافله را ما که در حلقه رنجیر مکافات همیمتا چه کس پاره کند حلقه این سلسله را ترسم آن بوده که تا حل معما نشدهقصه پیچیده تر از این بکند مسئله را گسلی مانده مگر بین من و تو که چنینکرده آوار جنون حادثه ی زلزله را تو...
---نسیم صبح بگو آن یار دلربا را که از فراق تو گم کرده ام صدا را به بوی زلف تو هر سو دلم روانه شد که در هوای تو گم کرده ام وفا را چو ماه روشن شب ها، تو بر دلم بتاب که با حضور تو بینم همه صفا را به هر کرانه ز عشقت نشان نمی یابم که در نگاه تو گم کرده ام خدا را اگر به وصل تو روزی رسد دل عاشق به جان سپارم و گویم همه دعا را ---...
---ای دل به یاد یاری، هر دم ز نو بهانه کز عشق او نمانده، آرام و دل به خانه هر جا که او گذر کرد، گل ها به رقص آمد چون بوی زلف او شد، مستی به هر کرانه چون ماه شب فروزش، بر دل فروغ داده در ظلمت زمانه، روشن کند زمانه چشمان او چو جادو، دل ها ربوده از ما ساحر به یک نگاهش، افسون کند فسانه هرگز نبوده چون او، یاری به این صفا و عاشق چو من نبیند، این حال و این ترانه ---...
---نسیم صبح بگو آن نگار زیبا را که دل ز دست برفته است و دیده دریا را به هر کرانه ز عشقت نشان نخواهم یافت که در هوای تو گم کرده ام تمنا را به بوی زلف تو جانا، دلم به رقص آید که مست بادهٔ عشقت کنم تماشا را بگو به یار که با ما وفا کند ای دوست که بی وفایی او برده صبر و تقوا را اگر به وصل تو روزی رسد دل عاشق به جان سپارم و گویم همیشه شکر یکتا را ---...
اگر آن یار دل افروز به دست آرد دل ما را به جانش می سپارم من تمام عشق و سودا را به لبخندش صفا بخشد دل و جان و روان ما ز چشمانش بیاموزم همه افسون و معنا را به هر کوی و گذر رفتم نشان از او نمی یابم ولی دل با خیالش هست و می جوید تمنّا را چو مهتابی که می تابد به شب های سیه پوشم به نور روی او بینم همه عالم تماشا را اگر او با دلم باشد، غمی دیگر نخواهم داشت که با او می سرایم من سرود عشق و رؤیا را...
دوش از بادهٔ عشقت به نوا آمد دل شور و شوق تو به جانم ز صفا آمد دل چشم مستت چو به دل راه نمود ای ساقی هر چه دیدم ز تو، در حسن و بها آمد دل در هوای تو ز هر غم به رهایی برسم عشق تو مایهٔ هر شادی و جا آمد دل گرچه دوری ز برم، یاد تو با من هر شب جان و دل با تو، به هر لحظه به پا آمد دل عاشقان در ره عشقت همه مست و شیدا هر که دیدم ز تو، در مهر و وفا آمد دل...
دل از دست غمت ای ماه، به فریاد آمده اینجاکه هر دم با خیال تو، به بیداد آمده اینجابه بوی زلف مشکینت، دلم آرام می گیردنسیم صبحگاهی را، به شوق یاد آمده اینجادر این وادی پر از غم، دلم تنها نمی ماندکه هر جا بوی عشقت هست، به امداد آمده اینجابه می خانه چو رفتم من، ز غم ها دل رها کردمشراب عشق و مستی را، به جان شاد آمده اینجاشب تاریک و بیم موج، ولی دل در هوای توکه هر لحظه به یاد تو، به فریاد آمده اینجاهمه کارم ز عشق تو، به شو...
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بودسالهای دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بوداز میان زغال ها در کوه، عصر ها رو سفید بر می گشتسربلند از نبرد با صخره، او که خود قله ای فروتن بودپا به پای زغال ها می سوخت! سرخ می شد، دوباره کُک می شدکوره ای بود شعله ور در خود ، کوره ای که همیشه روشن بودبارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرددردهایش،یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بوداز دل کوه های پابرجا، از درون مخوف...
تو باشیخوشا آن دل که دلبندش تو باشیامید و لطف و پیوندش تو باشیغم و شادی به قهر و آشتی هاشکوه مهر و لبخندش تو باشیحریم ساحت امن و امان استجهانی که خداوندش تو باشیدر این جغرافیای بی نهایتری و بلخ و نهاوندش تو باشیهرات و مرو کشمیر و دماوندنشابور و سمرقندش تو باشیشکار سحر و جادوی تو خوبستخوشا دامی که پابندش تو باشیبه آزادی نمی اندیشند آن کسکه در شبهای دربندش تو باشیچه فرقی میکند آن نقطه ای کهارسباران و ال...
هرچند دنیا خالی از غم نیست خانم! دیوار شادی هاش محکم نیست خانم...تنها تویی! تنها تویی دلگرمیِ منغیر از تو دیگر هیچ یادم نیست خانموقتی دلت می گیرد از بغضم، بدان که: آدم بدونِ درد، آدم نیست خانم! من روح کوهم با غرور خود، همان کهدر اوج زخمی بودنش خم نیست خانم!هر آدمی یک جا به شدت خسته بودهچون زندگی، جنگی منظم نیست خانمگاهی به روی دامنت سر می گذارمجز خنده هایت گاه مرحم نیست خانم! با من بمان این نبضِ «اکنون» را به گ...
بسمه تعالیزمانی ، کار انسان می شود شیطان پرستیدنندیدن ، می شود خُفّاش را اسبابِ شب دیدنبه غفلت نگذران ، تا دامنِ منزل به دست آریدو چندان می شود راه از میانِ راه خوابیدنبهارِ خنده هایت را ، شبیه غنچه پنهان کنکه شوید صورتِ گل را به خون ، بی پرده خندیدنسزاوار ست جرمِ بوسه دادن را ببخشاییقصاصِ این گناهِ سهل ، باشد سخت لرزیدنکمر خم می کند بارِ گران چون ناتوانان رانباید سخت از بیمارها ، احوال پرسیدنن...
نکند عاقبتِ قصه ی ما بد باشد! سر راه من و دستان تو یک سد باشد نکند اِنَّ مَعَ الْعُسرِ نباشد یُسْرانکند جای خوشی، غصه ی بی حد باشد نکند بوسه ی ما سوژه ی مردم باشد نکند شانس در این عشق نخواهد باشد نکند راست بگوید پدرت، در آخر شبِ طوفانی یک فاجعه مقصد باشد نکند دست تو در دست کسی جز من... نه! نکند فال من آن شعر که آمد باشدنکند یک نفر از راه بیاید روزیهمه ی ترس من این است که شاید... باشد...نکند عشق نخواهد که تو با...
زندگی ذره ی کاهیست که کوهی ساختیم متن را کرده رها ،حاشیه هایی ساختیم زندگی هم چو عسل ،هم چنان زهر گذرد ما خود این بازی پر پیچ به راه انداختیم عباس رییسی...
صدایِ موجت ای دریا برایم شعر زیبایی ستپراز راز و پر از لذت همانند معمایی ستصدف می ریزی ازخوبی به روی ساحلت هر روزو بوی تازه می گیرد از این خوبی، دلت هر روزدر آغوشِ تو ماهی ها تمام لحظه ها شادندبه زیر آب و روی آب همیشه شاد و آزادندپرستوهای دریایی که خیلی عاشق موجندنشسته گاه بر ساحل وگاهی نیز در اوجندتو ای دریا برای ما بخوان شعر قشنگت رابه روی ماسه جاری کن صدای رنگ رنگت را...
رنج ..بسمه تعالیدر گلستانی که مخمور ست گل از بوی خودمی کند چون شیشه در میخانه جست و جویِ خودمی تراود شکوه ی خونینِ دل بی اختیارسخت باشد در گره چون نافه بستن بویِ خودروز محشر نامه ی اعمالش از عصیان تهی ستهر که با اشکِ ندامت داد شست و شویِ خودچون مگس ، نا خوانده وقتی بر سرِ خوانی رَویعاقبت با دستِ خود سیلی زنی بر رویِ خودهر که چینِ تَنگ خُلقی بست بر روی جبینروز و شب در زیرِ شمشیر ست از ابرویِ خودچهره ...
غم ایّام مخور ساقی و پر کن.... ز می ات، جام سیمین مرا.....چونکه این عالم فانی....به خدا هیچ نیرزد....که دل آزرده ز ایّام شوی............حسن سهرابی...
عصمت یوسف اگر ورد زبان همه شدقیمتی داشت که بیچاره زلیخا پرداخت...
رجعت ..بسمه تعالیچون طلبکارِ حضورم ، لب به غیبت وا نکردمعیب خود را دیدم و از دیگران پیدا نکردممُهرِ خاموشی زدم بر دور باشِ هرزه گویاندر امان تا باشم از زخمِ زبان ، لب وا نکردمآبرویم را مُبدّل چون صدف کردم به گوهرکاسه ی دریوزگی ، لبریز از دریا نکردمدر طلاقِ اهلِ غیرت نیست استغفارِ رجعتاز خدا جویان طلب ، سیم و زرِ دنیا نکردمپای در دامانِ تسلیم و رضا وقتی کشیدمهر چه آمدم بر سرم در زندگی پروا نکردمدیدم اوراق ح...
تو جام شرابی و من عاشق میخانه تو نای سه تاری و من مطرب مستانهمیخندم و میرقصم در پیش نگاه تو من مست شدم هربار بی ساغر و پیمانه گفتی که شبانگاهان باز آ به سراغ مناز شوق تماشایت شبگردم و ویرانه...
صبح است و دلم پر از هوایِ عشق استچون بلبلکان پر از نوایِ عشق استسرشارِ غزل هستم و دل، کوکِ غزلاین کوکِ دل و غزل ، عطایِ عشق استبادصبا...
خورشید جهان می دَمد از کلبه ی عشقپروانه دلی می رسد از کلبه ی عشقهر گوشه پراز لاله و ریحان گشتهعطر غزلی می رسد از کلبه ی عشقبادصبا...
بویِ گل و یاس و نسترن دارد صبحلبخندِ قشنگِ یاسمن دارد صبحمستانه تر از چکاوک ای عشق دلمهر لحظه فقط با تو سخن دارد صبحبادصبا...
سرابدر دل پرخروش امواجت ماندم و مثل یک حباب شدمبی جهت روی آب رقصیدم محوِ در کار پیچ و تاب شدم ساکن شهر آرزو بودم که خودم را دوباره گم کردمپای مشروطه خواهی چشمت در هیاهوی انقلاب شدم منطق عشق را نفهمیدم بخصوص از جناب لب هایتهی سوال و سوال پشت هم غرق رویای بی جواب شدم تشنه بردی مرا لب دریا تشنه تر بازگشته ام گویااسم باران غریبه شد با من بسکه درگیر این سراب شدم من همآوای تاک سرسبزم از تن داغ باغ انگورتخوشه سرخ جستحویی که ب...
سالها رفته ای اما،چشم من درپی توستنی نی چشم من اِنگار، پِی گهواره توستمن شکارِ ،چَشم آهوی تو بودم معشوق قلب بی طاقتم هرروز، دَرپی خانه ی توست من زِ دَرد غَم هِجران تو آلوده و مست قلب آتش زَده ی من، پِی میخانه ی توستمُردم و زنده شدم ،باز از این عشق نَهانعاشقت باز هنوزم ، مَرد دیوانه ی توست من و دِلواپَسیت، رَج زده ایم فَرش فِراقریسه ازدِل زده ایم ،رَنگ غَمَش شانه ی توستسَخت و جانکاه گُذشت، لحظه های اَلَکیگریه ی چَشم ...
درون جنگلی تنها و دلگیرکنار برکه ای در حال تبخیرشبیه ماهی خوابیده بر خاکپلنگ افتاده بر آغوش تقدیر ابوالقاسم کریمی3/شهریور/1403ورامین...
تکان می خورد /امّا ما /تکانی نمی خوریم /شاید این پُل /واقعاً مرده است! /«آرمان پرناک»...
رویای عقاب و پشهمهربانی کن از این پس با دل دلدار خودجا نده یار خودت را در صف اغیار خود خوشه خوشه جستجو کن دولت اقبال راتا بریزی خرمن شادی به گندمزار خود ای زلیخا دست از این دُردانه بردار و بروتا نبینی رنج مردن را به بوتیفار خود سکه ی مصری کجا و کودک کنعانیانهر کسی کالای خود را دارد و بازار خود من نفهمیدم چه حکمت دارد این دلدادگیهر که مینوشد غمی از باده سرشار خود برج و باروی عجیبی دارد اما زندگیعاقبت سر می گذارد...
نامه ی اعمال ..بسمه تعالیبسته ام با دست هایِ ناتوانی ، بالِ خودچون ندیدم حاصلی از قیدِ قیل و قالِ خودبی نیاز از سایه ی بال هما شد دولتم تا کشیدم از مناعت ، سر به زیر بالِ خودکوته اندیشی که نفرستد به عُقبی توشه ایچشمِ امّیدش شود چون سایه در دنبالِ خودرویِ عالم می شود در چشمِ خونبارم سیاهوقتی اندازم نظر ، بر نامه ی اعمالِ خودچون مگس گم کرده ام در دامگاهِ عنکبوتدست و پا را ، از هجومِ رشته ی آمال خودمی شود از د...
عین خرافاتستمنه پا در مسیریکه پر از تشویش و آفاتستنخور زهری که تدبیرش پر از رنج مجازاتست میان باغ گل تا مخمل آلاله ای دیدینبند آسان دل خود را که دل کندن مکافاتست تمام فرصت عمریکه با دلدادگی طی شد بنای آب و رنگ بی نظیری از مراعاتست برای خون دل هایی که پای عاشقی افتاداگر نام نشانی مانده این هم از کراماتست تقلا می کند صید گرفتار و نمی داندکه ازادی و این پرپر زدن ها در منافاتست شب و مهتاب و آواز شباویزان چه کم دارد؟ب...
شعری رسیده جای غم انگیزشپاییز و برگ های گلاویزش...«آرمان پرناک»...
نقل کن از من که شعرسر پناهِ واژه هاستاسماعیل دلبری...
خسته ام من خسته از تکرار ها خسته از بن بست ها، دیوارها خسته ام از اینکه با صد آرزو ساختم، ویران شد اما بارها ساده بودم، ساده بودم، آخرشساده بودن داد دستم کارها از غمم پرسید، گفتم: دیده اییشیر باشد طعمه ی کفتارها! گاه جوری می شود ناجور که می سپاری سر به دست دارها سهم من از زندگی شد حسرتش زنده اما در صف ناچارها با خودم تنهای تنها مانده ام می مکندم پک به پک سیگارها...«سیامک عشقعلی»از کتابِ: من وارثِ اندو...
یه بغل مِهمانم کن، بخدا وقتی نیستزندگی کردن ما، آه در بندی نیستیه بغل مهمانم کن،دِلخوری، که باشیشاید آرام تواَم، شاید مَرحم باشییه بغل مهمانم کن،خواستی مُشت بِکوبشاید دَردم گیرد، شاید راضی باشییه بغل مهمانم کن نگرانی،خوب به دَرَکشاید لازم باشم، شاید جانان باشییه بغل مهمانم کن،قلبم ایستاد از درد شاید مجنون باشم، شاید لیلی باشییه بغل مهمانم کن،حَرف مُفت است، باشد!شاید حَرفت باشم، شاید شِعرم باشییه بغل مهمانم کن،به دروغم ...
شب ها به یاد تو بیدار ماندم ز هجران تو دل به آزار ماندمتو رفتی و من با دل خسته تنها در حسرت دیدنت زار ماندمدل را به عشقت سپردم شکسته همچون غریبی به بازار ماندمتو نوری که خاموش شد در نگاهم به تاریکی شب گرفتار ماندمهر لحظه بی تو گذشت از سر درد در حسرت آن روزگار ماندمعزیزحسینی...
بسمه تعالیدرِ دل را برای غمگساری ، با نوا وا کنمُهیّا شو برای گریه ، قفلِ سینه را وا کنسرِ این نافه را پیشِ غزالانِ زمان بگشابه دل های پر از خون ، حرفِ آن درد آشنا وا کنگرانی میکند آن بند ، بر بالِ پریزادانبه این نازک بدن رحمی نما ، بندِ قبا وا کننسیمِ مصر در پیراهن از شادی نمی گنجدگریبانی به دست افشانی بادِ صبا وا کنهمیشه از شکایت نامه ی ما سنگ می نالداگر خون گریه خواهی کرد ، پس مکتوبِ ما وا کنبرای بی قرار...
چه عاشقانه نشستی کنارِ شانه ی احساسشبیه برگِ برنده برای دلخوشی تاس شنیده ام هیجان را میان سرخی چشمتبگو زبانه بگیرد ضریحِ قرمز گیلاس عبای تورِ یَمانی شکوفه های چُنانی دهان گشاده تلف شد حواس پایه ی عکاس از آسمانِ خیالم شبانه قهر ببارم زمینِ نرم وجودت بهانه ها کند الماس ببخش پیرهنی که در اوجِ بهت وصالت سپرده دکمه ی خود را به دستپاچگی داس در انتقام حسادت و ذهنِ هارِ جماعت پناه برده غرورم به خام خواری الناس قسم ...