متن شب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شب
شب که می شود
نبض ثانیه ها را
به عقربه های ساعت قرار
کوک می کنم
و به انتظار معجزه ای
از عشق می مانم
تا که در قعر آغوشت
ماوا بگیرم
مجید رفیع زاد
تو در شبِ ظلمت مُهتاب ِ منی
که با لبخندت ، نور به جهان میبری
از جادوانه ی چشمانت جادو میکنی
و در قلبِ من حس عاشقی میخونی
با دوزیدنِ چشمانم به چشمانت
عشق و مهربانی در دلم میجوشد
با قرص کردنِ لبانم به لبانت
ماجرایی عاشقانه به کمین مینشیند...
در این شب های تاریک زمستانی
شوم صید تو شادی می بخشانی
شب که می شود
شانه به شانه ی ماه قدم می زنم
و میان سکوت مبهم شهر
غرق می شوم
بیا و آرامش نگاهت را
به چشم های همیشه نگرانم
هدیه کن
که من بی صبرانه
در انتظار طلوع چشم های توام
مجید رفیع زاد
هر شب به آرزوهایی می اندیشم
که همه اشک می شوند
ای کاش نفس هایت برای من بود
تا آرامش را
میان آغوشت تجربه می کردم
و عشق با آتش بوسه هایمان
شعله ور می شد
تا اینگونه در آینه ی تنهایی
شاهد مرگ لبخند
بر روی لب هایم نمی...
هر شب در بستر تنهایی
به شوق نور نگاهت
به خیالت سفر می کنم
و غروب غم هایم را
به قلبم نوید می دهم
بیا که مدت هاست می خواهم
شاهد طلوع عشق
با چشم های تو باشم
مجید رفیع زاد
دلم تنگه مثال کوچه ی شب؛
که در آن نیست، یک دم لغزشِ لب؛
تبِ تنهایی و، حسٌ غریبی،
شده، شورشگر حالِ من اغلب!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
حُسنِ ختامِ شب
آنک شرابِ خون،
آنک طعامِ داغ ،
بر خوان لطف تو
با یک دوجین دهان،
حُسنِ طلوع صبح
خار و صلیب و میخ.
برای مسیح
سرشار از احساس است،
شعرِ زندگی با تو؛
وقتی که:
صبح،
از مَطلعِ آفتابگردانِ بوسه هایت،
شکوفا می گردم؛
و شب،
در مَقطعِ شب بوی آغوشت،
آرام می گیرم!
زهرا حکیمی بافقی،
کتاب گل های سپید دشت احساس.
خیره به حقیقت
پَس پَس رفت
ت.........ا
از بامِ شب افتاد،
اینک او مانده
با دست هایی
درازتر از پ.......ا .
سیاهِ دلنشین!
ای شب!
از لباس ِپولک دوزی ات
ستاره می چینم
و می چسبانم
به آجُرِ روزهایِ شب گونه ام .
هر شب کابوس نداشتنت
به استقبال من می آید
ای کاش با بودنت
آرامش را به جان لحظه هایم
هدیه می کردی
تا میان شعله های احساس آغوشت
آرام می گرفتم
مجید رفیع زاد
بیا
در بطنِ شب
تخم حادثه بکاریم
شاید
فردایِ نیامده
سگ اش شرف داشته باشد
به امروزهای بیهوده.
ستاره ها
-گوشوارِ کهنه ی آسمان -
بر شب آلودگان طعنه می زنند
من اما
در گوشه ای از زلالِ تنت
آوازِ صبح را
زمزمه می کنم.
چراغِ بیمار، کوچه
خیره است
به بی خوابیِ چشمانم،
شب را می نوردم
چون کولیانِ آواره
از پیِ تو،
ای وایِ من اگر
بر شانه ام بیفتد
بختکِ خواب.
کویر می بارد
از چشم هایِ ابریِ من،
زنی با چترِ باز می گذرد
شب،
روسیاه است
- بی فروغِ ستاره و ماه-
شب،
ادامة دیروز تاریک است.
پیش از سپیده
چشم هایِ تو می دمند،
پیش از شب
زلف هایِ پریشانت،
ستاره بارانی است
میان گرگ و میش وجودت.
شب زیباست
وقتی
از لابه لای لحافِ سیاهش
سوسویِ ستاره ها
پیداست
شبهای ما،
این گونه سوراخ است.