شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
دلم می خواست
برای تو بنویسد...
شب نوشت انتظار
ساعت می خواند تاریکی
حالا من در مداری ایستاده ام
با پاهای پیر...
شعر بهانه است جانا
تا " تو " را
بی دلیل
میان واژه ها
در آغوش بگیرم...
روزیروزگار با نورِ کائنات بازی میکنی،
ای میهمانِ نجیب و نامرئی!
در گل و آب قدم مینهی،
بیش از آن سرِ سپیدی هستی که
هر روز چون خوشهای عطرافشان در دو دستم نگهش میدارم.
از آنرو به هیچکس نمیمانی،
زیرا دوستت دارم.
بگذار تو را در میان طوقههای زرد گسترانم،...
تنِ یک زن، تپههایی سپید، رانهایی مرمریگون،
زمانی که تسلیم میشوی، گویی جهان را در خود گسترانیدهای.
تنِ من، وحشی و دهقانی، تو را میکند در خاک فرو،
و از ژرفای زمین، فرزندی به پرش درمیآید.
تنها بودم، درست مانند تونلی،
و پرندگان از من گریختند.
و شب، با لشکری...
تا صدایم را بشنوی،
کلماتم گاه به نازکی ردّ پاهای مرغهای دریایی
بر شنهای ساحل فرومینشینند.
گردنبندیام میسازند،
زنگولهای مست،
برای دستانی که نرماند، چون خوشههای انگور.
کلماتم را از دور مینگرم—
هستند،
اما دیگر بیشتر از آنِ مناند، برای تواند؛
بر درد کهنهام میخزند،
چون پیچکی بر دیوارهای مرطوب....
بر عـشق تـو ام دچار می فهمی تو
این دل شده بی قرار می فهمی تو
شیدا صـــفتم ولی چـو حلاج مرا
غم می کشدم به دار می فهمی تو
بگذار نسیم
در پیچ مژگانت بیاساید،
شاید ببرد
راز شب را
از سایهی چشمانت.
مهتاب اگر
تابِ نگاهت داشت،
میسوخت
در آهِ پنهانت.
ای کاش بگویمت آرام:
جانم کجاست؟
در جانت.
شاتوت نوبرانه من از
باغ پیرهن
بردم شبی که چشم تو
درخواب ناز بود
گل کرده بود
نسترن سرخ برلبت
من بردم آنچه درد مرا
چاره ساز بود
صبح است و دلم پر از هوایِ عشق است
چون بلبـــلکان پر از نوایِ عــــشق است
سرشارِ غـــزل هســـتم و دل، کوکِ غزل
این کوکِ دل و غزل ، عطایِ عشق است
ز چشمت فرو ریخت بارانِ ناز
شکوفه زد آن دم به دامانِ راز
نسیمی گذر کرد و بوی تو داشت
دلم گم شد آن لحظه در عطرِ ناز
لبت خندهآورد و چشمم شکفت
چه خوش بود آن صبحِ حیرانِ راز
دلم بیتو در برفِ خاموش مُرد
بیا باز، ای مهرِ...
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
ردی از آذر
در کوچه کوچه سینهام
جا مانده
چقدر پاییز
زود رسیده
فصلهاست
که تو از من رفتهای و
چشمانم
هیچکس را شبیه تو
پیدا نمی کند
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
مادر
گفتم دانه های سیاه زلفانت را
گره زنم به سپیدی بامدادان
گفتم چین و چروک پیشانیت را
نقش بندم بر کوهساران
درخشش دیدگانت را
بسازم ستاره ای بر افق ها
گفتم سیاهی اش را
آسمانی قرار دهم بر ستاره اش
لرزش دستانت را
بسازم گهواره ای بر نوه هایت...
می کُشد یک روز
بوسه های باران
پنجره را
و......
تو آرزوی محالی
در خلوت یک کوچه
رویای صبحی دل انگیز
مثل انار
که تعبیر می کند
پاییز را روی برگهایش
تو آمدی، و جهان عطر شکوفه گرفت،
باد نامت را در گوش برگها زمزمه کرد،
و من، سایهای میان روشنی حضورت،
که هر بار در چشمانت گم میشود...
باد، راوی عاشقانههای ماست،
میان شکوفههای سیب، نامت را پچپچ میکند،
و هر صبح، خورشید را با بوسهای از خاطر تو بیدار می کند...
چشمانت، دو ستارهی سرگردانند،
که کهکشانم را با نور خود معنا میکنند،
و من، مسافری که هیچ مقصدی جز آغوش تو نمیشناسد...
دستانت شعر بارانیست،
که ردپای هر واژهی عاشقانه را بر پوست شب حک میکند،
تا ماه بداند، من تنها برای تو میتابم...
ماه، بازتاب چشمان توست در شبهای بیخوابیام،
و من، شاعری که شعرهایش را از نور تو مینویسد،
در سایهی هر خاطره، ردپای آغوش تو را میجوید...
عشقِ بیپایان،
چون رودخانهایست که حتی در خوابِ کوه نیز جاریست،
جایی که زمان میایستد تا تماشایش کند،
و مکان، در آغوشش ذوب میشود.
نه آغازش در خاطرِ زمین مانده،
و نه پایانش در مرز ستارگان جا گرفته...
او آن بادیست که پیوسته میوزد،
بیآنکه دیده شود،
اما هر برگ...
سوال عاشق به معشوق که من کجای زندگیتم؟
تو، باران ناگهانی یک غروب گرم،
ردپای نسیمی که خواب موج را پریشان کرده،
تو، نورِ محوی که از لابهلای پردههای خاکستریِ زمان
بر خاطراتم میتابد—
نه دور، نه نزدیک؛
نه آغاز، نه پایان؛
تو، آن سکوتی که پیش از طوفان،
و...