100 متن کوتاه آفتاب ۱۴۰۳ جدید 2024
کپشن آفتاب برای اینستاگرام و بیو واتساپ
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به خاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواستهاید. آفتاب به گیاهی حرارت میدهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک”
به من بتاب
که سنگ سرد دره ام
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب
مرا زشرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن
سراب بر سر راهم عذاب پشت سرم
ستاره در جلویم آفتاب پشت سرم
به شوق آزادی می گذشتم از تاریخ
سه بار تجربه ی انقلاب پشت سرم
تو باید باشی
تا صبح بخیر شود
آفتاب در آسمان همه هست
و روشنایی در روز
تو باید باشی
تا دلم گرم شودو
چشمانم روشن
بهترین شیوه زندگی آن نیست که نقشههایی بزرگ برای فردایت بکشی، آن است که وقتی آفتاب غروب میکند، لذت یک روز آرام را چشیده باشی ...
او شاخه گلی لای کتاب، اما من؟
از ماه پلی به آفتاب اما من؟
او سیر تکامل قشنگی دارد
اینگونه:
نقاب
قاب
آب..
اما من؟
در صورت آدمی دو چیز مهم است :
یکی لبخندش و دیگری عمق نگاهش
که هیچ جراحی نمیتواند به انسان بدهد
لبخند آدمی اقیانوس صورتش است ،
و چشمهایش آفتاب ...
آفتاب نگاهت
همچو نور خورشید
نوازش میکند
زنبقهای احساس دلم را
از من مگیر آفتاب را...!
خورشید هر روز
طلوع میکند
در کشاکشِ ابر و آفتاب...
اما تو در هر
حالتی از آسمان
گرم می تابی...
داغ می نوازی...
و پر نور میکنی
دنیای من را....
آفتاب تویی
که ترانه صبح را می نوازی
و من واژه هایم را
در انعکاس چشمانت
شعر می کنم
سپیدی صبح بر دامنت
چنگ می زند
و تو سلانه سلانه
با لبخندت زندگی را نوید می دهی
️️️
همه چیز، حتی دروغ ها، در خدمت حقیقت هستند.
سایه ها نمی توانند آفتاب را خاموش کنند.
.
تو با صبح شکوفا می شوی
نفس نفس،
در من جان می گیری
و آفتاب را،
با چشمانت به خانه ام می آوری
بگذار این صبح یادگار مهر تو باشد...
️️️
آفتاب را....️
دوخته ای به لب هایت!
آدم دوست دارد...
هر روز خورشیدش...
از لب های تو طلوع کند...
آدم اگر آدم باشد...
دوست دارد... روی لب های تو جان بکند،،،️
همرنگ سپیده و سپیدار شوید
مشتاق سلام و مست دیدار شوید
روشن شده چشم آسمان صبح بخیر
در میزند آفتاب بیدار شوید
سلام
چشمانت را،،،
باز کن،
میخواهم،،ت
اول صبح
به جای...
آفتاب
قرص ماهت را
تماشا کنم !
و صبحم را،
با یک...
فنجان عشق داغ
آغاز کنم !!
️️️
دئرا گوده آفتاو
تین تاری کفته دریاسر
قلمه روز
دیر کرد آفتاب/تاریکی پهن شد روی دریا/روز قلم
لبخند بزن!
صبح، را در آغوشم بگذار!
من
به رسمِ حضورت دل مے بندم
تا آفتاب، از آن سوے بیداری
در من، نفس بڪشد
️️️
خبر از آفتاب واصل شد
خواب بودیم و عشق نازل شد
پهن شد خنده ای به روی جهان
تو...رسیدی و... قصه کامل شد.
دستانت...
هنوز گرم است همچو آفتاب شهریور!
اما؟
نگاهت...
رنگ و بوے پاییز میدهد!!!
پنجره
دست گلدان را
در دست آفتاب می گذارد
آفتاب می خندد
گلدان می روید
پنجره زیبا می شود
پشت به آفتاب می نشینم
و فکر میکنم
اگر تمام گل های آفتابگردان
به خورشید پشت کنند
خورشید خاموش خواهد شد؟
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما
چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما
دنیا که به پایان رسید
رؤیاها
دنیایی دیگر خواهند ساخت
و خنده ی تو
جای آفتاب را خواهد گرفت
ای دوست بیا لب به لب قند زنیم
دلتنگی خود به صبح پیوند زنیم
معجونِ جنونِ تلخ را سربکشیم
با عشق به آفتاب لبخند زنیم
خیرالهی(دلارام)
به یغما می برد هر صبح
عبور آفتاب
بادبادک یادت را؛
که هر شب
میهمان آسمان وحشی
خواب هایم هست....
بگذارطلوع کند آفتاب
بگذار نور بتاباند از هر طرف که دلش میخواهد
صبح من زمانی آغاز میشود،
که تو نور بتابانی به من
من صبح را با "تو” آغاز میکنم . . .
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنی
آن درختِ رو به رو من باشم
فصلِ تازه من باشم
آفتاب من باشم
استکان چای من باشم
و هر پرنده ای که
نان از انگشتانِ تو می گیرد …!
به او بگویید نشسته ام به انتظار
اما این بار دیوانه وار تر
همچون لبان ، ترک خورده هامون ...
همچون درختان سپید در انتظار آفتاب ...
در انتظار تو ام
بیا از نو سبز شویم ...
ای آفتاب
که برنیامدنت
شب را جاودانه می سازد
بر من بتاب
پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم
به شبنمی ، سحری آفتاب سرزده گفت
بمیر تا برسانی به آسمان خود را
صدای پای صبح به گوش می رسد
و من مشتاق تر از همیشه
در عطش آفتاب نگاهت
چشم امید به پنجره ای دارم
که با بال های همچون فرشته ات
گشوده می شود
بیا و امروز هم
مرا از عشق
سیراب کن
مجید رفیع زاد
آفتاب
به مزارع قهوه ی چشم های تو
که می رسد
صبح می شود
چشم وا کن
که دلم لک زده است
برای فنجان فنجان نوشیدنِ عشق …
عبداله صدیق نیا
سنگ شکست ...
بیابان خشک ...
مارمولک ها به دنبال غذا ...
کرکس ها لاشه شکار را می خورند...
مورچه ها شلوغ کرده اند...
کاکتوس ها بزرگتر شدن...
آفتاب سوزان می تابد.......
و سلام بر شعر
که روشنی بخش شبهای تیره ی
هزاره های ماست
ما که در شرق
از اساطیرمان
شعر بر لب
به دنیا سلام می دهیم
سلام به دنیا
و سلام به آفتاب
و سلام به شعر
آریا ابراهیمی
یک پنجره یِ کوچک،
یک تکه از آفتاب،
شاید
یک روزنه کافی است
تا
شب تمام شود.
آبان است و
در خشکسالِ آفتاب و تطهیر
بخار را زمزمه می کنم
مثلِ
قطره های مانده در مرداب.
گریخت
از بوی کُهنگی
و پوسیدگی شب
او
سیاهی یک دست را
در آفتابی دیگرگونه
یافت.
صفایت حسّ بس بی تاب دارد؛
هوایت پرتوی مهتاب دارد؛
برای برکه ی نیلوفرِ مهر،
نگاهت، آفتابی ناب دارد!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
از گنبد عشقم آفتاب ظهرم
از افق چشمانت تابان می شود
احساسم در بارگاه عشق اجابت می یابد
دوست داشتن تو به صدا در می آید
این است قرائت عشق من برای تو.