شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
بسمه تعالی
در حادثه ها ، نخلِ تنومندِ زمانم
از هر که خورم سنگ ، بر او میوه فشانم
حیف ست در این گلشنِ سر سبز برویم
چشم از گل و آلاله چو شبنم نچرانم
این بادیه از کاهلی ام خار دمیده ست
با خار که همصحبتی گل نتوانم
لوحِ...
پیش ما دلشدگان مسجد و میخانه یکی ست!
عطر سجاده و هر مستی پیمانه یکی ست!
عقل از روز ازل خواست نجاتت بدهد
قلب اگر راهنما هست که پایانه یکی ست
معرفت باشد و یک جرعه تواضع، به خدا
بر در خانه ی او دوست و بیگانه یکی ست!
ناخلف...
چشم ها به تنهایی خودشان را فریاد میزنند
نیازی به لب و زبان ندارند
حتی به بدن و دست...
میتوانند حرف بزنند،ببوسند،
در آغوش بکشند،
متنفر باشند و یا عشق بورزند.
آن ها جزئی از من نیستند..
بلکه یک امپراتوری مستقل هستند.
زهره تاجمیری
گفتن تنهای سخت هست نمی توانی
ولی من تنها نیستم تو هستی می دانی؟!
هر جا برم همراه منی تو ای جانان جانی
همراه من آهنگ ها قشنگ می خوانی
آری تو همه جا با منی از من دور نیستی
همه جا با من هستی هنوز هم می مانی
هرکسی...
دیگه با کسی ندارم حرفی که بزنم
به فکر اینم که شعری رقم بزنم
بریدم ز همه ، جدا خلوتی دارم
شعر میخوانم و دفتر ورق بزنم
خیال گل خشکیده لای دفتر دارم
غرق خیال بودم در خیال تو غلت بزنم
آه من دیوانه چقدر از تو خاطره دارم
آمدم...
خیالت هست با من و هر شب سر می زند
از سر شب تا خود سحر با من حرف می زند
می دانستی خیالت از خودت با وفا ترست
می آید هر شب درِ این خانه را در می زند
از خیالت یاد بگیر رسم با وفای را جانا
که...
غرق تو بودم عمر رفت و حواسم نبود
حال بعد این همه وقت این جوابم نبود
از من عاشق گذشتی و رفتی چه زود
حال مرا این چنین بد کردی چه سود
به تو می گویم ای رفیق نیمه راه حسود
من عاشق این همه جور و جفا حق م...
گویند که شعر بنویسم دوباره
ما عقل مان را دادیم به اجاره
قلبمان ز روزگار شده پاره پاره
خوب میشود با یک نگاه یا اشاره
حال از تو می پرسم راه و چاره
که عقل بردی و دل را کردی پاره
معشوقه ی من گفته بود که لبم مهر صداقت دارد
بی خبر بودم که عجیب به حرومزاده گی عادت دارد :)
مینویسم شعر به یادت
میفرستی شعر برایش
این رسم روزگار نیست
گذر از تو کار ما نیست
1805♡
راه می رفتم باز، در مسیر هر روز
با همان دلتنگی، با همان آه و سوز
همه از دم تکرار
همه دل ها بیمار
همه جا تیره و تار
همه در فکر فرار
ابر، یکدست سیاه
آفتاب گم کرده راه
ناگهان آهسته
تو سلامم دادی
روشنی پیدا شد
پر شدم...
شب های پاییز
کنار نور شمع رقصان
و سمفونی عجیب باد که
در کوچه های سرد و بی روح می پیچد
دل انگیز و هم چنان، غم انگیز است
خداداد نواندیش
گاهی تمام شهر درگیر تو میشود
گاهی تمام عشق تفسیر تو میشود
گاهی کلمات تماما تقدیم تو میشود
گاهی ابیات هم باورکن محوتصویر تومیشود
گاهی گه گاهی هرزگاهی من هم تومیشود
آنگاه تمام شود تُو در شعر بگو این من چه میشود
آری مُرده ام
اما دستِ جوهرم بلند است،
و این شعرها که میخوانی
حاصل مُردن های پی در پی من
قبل از به خاک رفتن است...
زهره تاجمیری
بسمه تعالی
حرفِ ناسنجیده وقتی از دهان بیرون رود
مثلِ تیری تند ، بیجا از کمان بیرون رود
جسمِ خامِ ما نخواهد پُخت در این خاکدان
از تنورِ سرد ممکن نیست نان بیرون رود
خاک ، وقتی جسمِ سوزان مرا بیرون کند
از خیالاتِ هُما هم ، استخوان بیرون رود...
تو هم /
خودت را خالی کن /
ماشه را بچکان، آسمان! /
این سربازِ زندگی /
بارها بدرد خورده است /
راحت باش! /
این صحنه را /
فقط مرزهای دور /
می بینند.... /
آرمان پرناک
قلبِ من چون چاهِ خشکی در مسیرِ کاروان ☘︎ ☘︎
هر کسی آهی دعایی یوسفی انداخته ☘︎ ☘︎
آرمان پرناک