متن خاطرات
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خاطرات
اندوهگین که میشوم درمسیری نامشخص سوار بر قطار افکار روی ریل خاطرات بهنگام سوت های ممتد یادش درکوپه خیالش ؛ بهمراه دفتر یاد داشت قدیمی م با سیگاری برلب ؛ دستی دفتر ودست دیگرم قهوه میروم تا...
نمیدانم کی سیگاری شدم آخر یکی را دوست می داشتم بسیار.
واما بعداز...
در رویایی سفید و برفی
خاطرات به زیبایی زنده می شوند
زمستان را تماشا کنید از پنجره ها
بیایید گرد و غبار غم را با هم بشوییم
به طبیعت، زمستانی را هدیه کنیم
به برف ها و آدم برفی ها پناه ببریم
خاطره هایی از دوران کودکی بازگو کنیم
در...
به گذشته بر می گردم
به سراغ خاطراتم
تازه می شود دوباره ،از تو داغ خاطراتم
به تو می رسم همیشه
در نهایت رسیدن
هر کجا باشی و باشم
به تو بر می گردم حتما
این تویی همیشه ی من
توی آیینه ی تقدیر
با همه شکستم از تو ،نیستم...
و ما استخوان هایی هستیم که از خاطرات پوشیده شده اند
در آخرین روز تابستان، آهی در هوا،
پرتوهای طلایی خورشید با ناامیدی مهرآمیزی محو می شوند.
برگ ها اسرار خود را زمزمه می کنند، همانطور که رنگ ها می درخشند،
یک وداع تلخ و شیرین با روزهای گرم و آفتابی.
پرندگان در حالی که خداحافظی می کنند، آهسته آواز می...
خسته ام از مسیر هرروزه قله خاطرات خاکستری یادت و احساسات ابراز نشده به طول پگاه تا شامگاه در کوله پشتی افکارم که درمسیر سنگینی می کند .
✍️رضا کهنسال آستانی
قطار زمان ایستگاه توقف ندارد جزروی ریل کاغذ...
به شناسنامه پیر شده ام اما بواسطه قلمیِ که بی وقفه درکوچه پس کوچه های خاطرات شیرین جوانی روی کاغذ میرقصد ومیتازد گمان گذرعُمر نمی برم !؟ نشان به آن نشان که بانگاهی به کاغذ وکلمات خارج شده از جوهر خودکار ؛...
شما چه میدونین بعضی آدمها چه زجری میکشن که جلویِ چشمای شما قوی و مقتدر به نظر بیان.
چه میدونین چه دردی توی جای جایِ روح و قلبشون، چه مسافتی میره که صورتشون خونسردی و صبوریشو هیچ وقت از دست نده که یهو جلویِ شما فرو نریزن و کوبیده نشن!...
وسط سرو صدا و آشفتگی
میان خاطرات تلخ زندگی
یک نور با من است
یک نور همیشگی....
رعنا ابراهیمی فرد
گفت:
چرا بعد از این همه دردی
که از عشقش کشیدی دوباره دلتنگی
گفتم:
عشق همچو چاقوی برنده حمله می کند
گاه به خاطراتت گاه به قلبت
شاید اندکی بعذ در گذر جاده ها
بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم:
آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود...
خاطراتت پیله کرده اند به جانم
هر روز می شِکُفد دردی...
دلم برای کاشی های آبی حوض
که آینه دار ماهی های سرخ بودند
برگ سبز رقصان در آب
و مورچه ی ناخدا
زمزمه ی مداد رنگی زرد کوچک
که عشق خورشید کودکی ام بود
گل سرخ
بشقاب جهیز مادر
سر چراغی سفره قلمکار
که دلش شکست و آخ نگفت ......
مثل من آیا تو هم با ابرها باریده ای؟
شب درآغوشی خیالی تا سحرخوابیده ای؟
مثل من آیا زمستان های سرد و بی بهار
سوزِسرما در بغل،غم در گلو، لرزیده ای؟
مثلِ من آیا تو هم، ای آشنایِ نوبهار
شاخه ای از بوستانِ بغض وحسرت چیده ای؟
یا که لب...
دلم تو را بهانه می کند
وقتی با نسیم خیالت
بوسه می زنی...
بر تن عریان شده ی خاطراتم
و غرق بارانم می کنی در رویای آمدنت
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
باران چه بی رحمانه میزند
نمی داند اینجا
خاطرات زندگی میکند
مرا برد
تا آن سوی عشق
سپس رهایم کرد
حالا من مانده ام با سرزمینی از خاطرات
که هر شب از آن صدای گریه می اید
گمان می کنم راست می گویند :
پائیز فصل عاشقان است
فصلِ دلهایی که با یک نگاه لرزید
با یک صدا خندید ،
فصلِ دستهای دلتنگ
برای گره خوردن زیر باران ،
برای عشق ورزیدن
فصل نیمکت های زرد تنهایی
که منتظر ...
چَشم به راهِ یارِ گمشده در جنگل...
نمی دانم
خاطراتت تمام شده
یا
آلزایمر مرا سفت بغل کرده...!!