شعر غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر غمگین
ببار ای چشم
چون باران و از دل پاک کن
غم را
که تنگ است روزگار دل
و چون خشکیده باغی
آه می ماند
و دنیایی
دریغا
مرگ لبخند است
ببار ای چشم
چون باران
سیاه است دفتر ایام من آری
که هر سطرش پر از درد است
چه بیگانه...
در هوای صبح پاییزی
سرد است
ای تو خورشید جهان آرزوها
لحظه هایم
پر ز بغض است حرفهایم
خنده هایم مرده است و نیست در دل
جز غم و اندوه و حسرت
جز سیاهی
بی تو
ای عشق
آفتابی نیست
پس شبهای غمباری که دل
می خواند از سهراب
هر...
قد کشیده اند
دلتنگی هایم
لابلای خاطرات غبار گرفته
تنهاتر از همیشه
در سکوتی سرد
در انزوای تنهایی و درد
کسی نیست جز حسرت و آه
جز بغضی جانکاه...
خسته ام
لبریز اشک
و چه غریبانه است امشب
شبی که
قد کشیده اند دلتنگی هایم...
بادصبا
ندارد این جهان دیگر تماشا
گرفته رنگ حسرت آرزوها
شب و روزم پر از آهنگ غم شد
ز یادت رفته ام افسوس و دردا
بادصبا
جانا ! من از دردِ نهانم می نویسم
از درد با اشک روانم می نویسم
از سردیِ پاییز و از داغ غمِ یار
هر نیمه شب از عمقِ جانم می نویسم
پژمرده ، باغ و گلشن دل از دو رویی
دلتنگم از بی همزبانی می نویسم
چندیست بی خویشم چو...
چه دورانیست فریادا، که دیگر همزبانی نیست
میان کنجِ تنهایی، نگاهِ مهربانی نیست
چه دورانیست،غم افزون و دل؛پرخون و دیده تر
که حتی، آشنایان را ز غمخواری نشانی نیست
به طاقِ ابرویِ جانان ، نمانده طاقتی درجان
ولی با این همه، در دیدگان؛اشکِ روانی نیست
دلا! بیزارم از این زندگانی،...
همه خوابیده اند
آرام
و من
بی خواب و نا آرام
که دور از چشم تو امشب
پرم از حس تنهایی
دلم تنگ است و
چشمانم
شده ابری و طوفانی
بیا
آری بیا دیگر
که بی تو
باغ دل غمگین
بهاری نیست ، بهار من
تمام لحظه پاییز است
و...
دل را که ساده بود گنهکار کرده اند
این مردمان پست مرا خوار کرده اند
سر می کنم دقایق خود را ولی به درد
چون بر سرم به کینه غم آوار کرده اند
محزون و بی قرار و پر آشوب گشته ام
هر روزِ روشنم چو شب تار کرده اند...
لحظه ی شاد مرگ من
جان همه دل به سوی او
دفتر عاشقانه ام
بی ثمر است بدون او
پنجره ای شکسته بود
همدم گریه های من
تک تک نامه های او
حک شده است به روی تن
نوشته از : نیما جباری
هیچ می دانی
بهاری بودم و گشتم خزان
ای که بودی مهربان
با دلم نامهربان!
روزهایم سردِ سرد
لحظه هایم پر ز درد
سایه های تیره از دلواپسی
در کمین خنده ها
سهم من این غم نبود
دل پر از ناگفته ها
چون اسیری در پی آزادی است
این دلی...
چه کنم
نیست دلی بی کینه
و شده بغض به دلها مهمان
و نمانده است کسی از جنس نسیم
تا که از دیدن یک غنچه ی گل
از همه تیره دلی ، دل بِکند
آه
از این دلِ تنگ
که به زنجیر غم است باز امشب
ساز ناکوک منم
بین...
چرا پایان ندارد این شب تار
سراغم آمده اندوه بسیار
بهارم شد خزان روزی که رفتی
ندارد این دلم بعد تو غمخوار
بادصبا
درختی زیر شلاق تبر سوخت
گلی در مُشت طوفان پشت در سوخت
سراسر زندگی غم بود و بحران
امید و آرزویم , بی ثمر سوخت
ابوالقاسم کریمی
با رفتن مادر بهارانم خزان شد
یک آسمان اختر زچشمم روان شد
وقت گل و لبخند و عید و دیده بوسی
مادر درون خاک تیره میهمان شد
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
رفتی و بعد تو، احساس قلبم دود شد
جای خون رگهای من، با غم فقط مسدود شد
شاعر/ فاطمه قاسمی اسکندری (هورزاد)
تا آخر این شعر با قلبت بیا! یادت می آید...
خانم من! ای بهترین! ای با وفا! یادت می آید؟
یادت می آید دست هایم شد جدا از دست هایت؟
تا مرگ رفتم... بازگرداندی مرا... یادت می آید؟
تا طعم خوب باتوبودن را چشیدم قصه لرزید
یک شهر دشمن شد...
گله از یار کنم یا ز سیه فالی خویش
به که گویم سخن سرد ز بدحالی خویش
سخنم سرد و نگاهم همه آغشته به غم
به کجا پربکشم با غم تنهایی خویش ؟
تهی شده ام
چو تخته پاره ای سوار بر موج
می روم هرجا که بادم می برد
بی اختیار
بی حس
مثل مرده ای
به روی دست ها درون تابوتی سرد
که بر روی دست های جمعیت می رود
مثل شعری بی معنا
مثل عشقی بی فرجام
مثل زیبایی تو...
از دیده خود، شراب نابم دادند
از یاد برَم، جانِ خرابم دادند
گفتند خراب، وقت بارانی را
مردم به همین فکر، عذابم دادند
سید عرفان جوکار جمالی
حالا بگو
به کدام روزنه بگریزم؟
که ابر بر سرم آوار نشود
وخواب پوسیده زمین به مرگ نرسد
مریم گمار
بازآ دلم ز گردش دوران شکسته است
چون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است
آئینه خیال نهادم به پیش روی
دیدم که قلبم از غم هجران شکسته است
داغ یارانم به جان تازد که یاران راچه شد
گل به درد ارد دلم کان گلعذاران را چه شد
یادگاران بود و از یاران دیرین یادها
یادها چون درگذشت و یادگاران را چه شد
من اینجا خفته ام ای دوست به خاموشی و آرامی
سر گورم نشین که من سفر کردم به ناکامی
به غربت مانده ام تنها تو یک فاتح رسان ما را
ز آب شرم خود سوزم تو نازل کن باران را