سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در ادامۀ رفتنت بهار نیامددردی که از زمستان تعقیبمان می کردبه استخوان رسید...اندوه آدم های زیادی در من است؛آدم هایی با چشم های غمگین وخاطرات تلخ...حرفی نیستروزهای رفته در تقویم مانده اندبرگردبر گُردۀ این اسبِ مرده، نهیبِ شادی بزن سلمان نظافت یزدی قسمت عمیق، قسمت کم عمق...
می شود بیاییمی خواهمبسوزانم همه ی خاطراتِ تلخِ گذشته راباید این بهارجورِ دیگریدوست بدارم تو را......
گربه ای در گوشه ی انبار خوابش میبردآن زمان که سفره با اقرار خوابش میبردپای پولی گر میان باشد پلیس زبده ایدر مصاف حمله ی اشرار خوابش میبردزندگی را در پس پس کوچه ها گم کرده امعاقبت از این همه تکرار خوابش میبردبا مرور خاطرات تلخ دوران بلاگاهگاهی در سرم افکار خوابش میبردحجم غم از سر به انگشتان دستم میرسدهر نتی را میزنم گیتار خوابش می بردبس که از چشم و لب و مو و دهانت گفته امعکس تو در قاب بر دیوار خوابش میبردتوبه ها...
عشق هایی که می میرندچه می شوند؟طوفانهایی که آرام می گیرندچه می کنند؟ابرهای مردهدریا های مردهیادهای مردهراکجا دفن می کنند؟اگر همه ی خاطرات تلخی که به سختی از یاد برده ایمیک شبباهم به شهر حمله کنندما چه کنیم؟...