100 متن کوتاه شعر ۱۴۰۴ جدید 2025
متن های کوتاه درباره شعر
100 متن کوتاه شعر ۱۴۰۴ جدید 2025
کپشن شعر برای اینستاگرام و بیو واتساپ
آنچه از سرگذشت شد سرگذشت/ حیف که بی دقت گذشت اما گذشت/ تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم/ بر در خانه نوشتند درگذشت

در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیم
ناز او را هر چه باشد میخریم

هر رهگذری محرم اسرار نگردد
صحرای نمک زار ، چمن زار نگردد
هرجاکه رسیدی رفاقت مکن ای دوست
هر بی سروپا ، یار وفادار نگردد

شب بود و شمع بود و من بودم و غم
شب رفت و شمع سوخت و من ماندم و غم
چون شمع نشستم که بسوزم سر راهت
چون اشک چکیدم که ببینم رخ ماهت،،
ارس آرامی

نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام در این امید پیر شد
نیامدی
و دیر شد ...

یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشتمت غم
من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی

🌹عاقبت گر عمری باشد ماندگار 🌹
🌹میگذارم این سخن را یادگار 🌹
🌹مینویسم روی کوه بیستون 🌹
🌹زنده باد یاران خوب روزگار 🌹

زندگی تنها غم است
عمر شادی ها کم است
زندگی یا ماتم است
یا که از دست دادن است

گفتم که چرا رفتی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان گفت که تقدیر همین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود
گفتا که نگو، مصلحت حق چنین بود

مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست! :)

آن کس که بدم گفت بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست

من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم
از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم
عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شاد
من ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم

در بندِ زمان، اسیر و بی تاب شدم/
در خوابِ خود از قفس به پرواز شدم/
آزادی اگر چه دور، رؤیا شد و رفت/
در حسرتِ بال های خود خواب شدم/
...
....فیروزه سمیعی

شب های دراز بی عبادت چه کنم؟
طبعم به گناه کرده عادت چه کنم؟
گویند کریم است و گنه می بخشد
گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم!؟
ارس آرامی

زندگی غمکده ای بیش نبود
بهر ما جز غم و تشویش نبود
به کدام خاطره اش خوش باشم
که کدام خاطره اش نیش نبود؟!
ارس آرامی

تو خودخواهی و من
خواهان چشمان تو تنهایم
مرا رنجی از این سخت تر
که می دانی چه تنهایم؟؟؟؟
حمید پناهی زاده

من خانه ام را پر از رنگ می کنم
پُر از عطرِ زندگی
گل می خرم
نان گرم می کنم
شعر می نویسم
و باور می کنم کلام فروغ را :
زندگی، یعنی همین بهانه های کوچک خوشبختی...

به من گفت: عشق تورا, روی موهایم می بیند
آیینه ی دیوار اتاقم...

فکرم از چشمانت آزاد نمی شود
لبهایت را وثیقه بیار...

ما چاره ی عالمیم و بی چاره ی توو...
حضرت مولانا

صد سال ره مسجد و میخانه بگیری
عمرت به هدر رفته اگر دست نگیری
بشنو از پیر خرابات تو این پند
هر دست که دادی به همان دست بگیری

تو همان عشق نزاری که نداری کم و کاست
منم آن عاشقه زاری که ز تو خواهد امان
❣

اسم تو مرا آرام می کند
وقتی دخترم را صدا میزنم...

ماه را دیدم و گفتم که قشنگ است اما
رخ زیبای تو را ماه ندارد جانا
(محمد فرمان رضائی)

پشت هم شعر نوشتم که بخوانی،خواندی؟
بغض کردم که ببینی و بمانی،ماندی؟
به خدا شعرترین شعرِ منی، می فهمی؟
هوس انگیزترین حسِ منی، می فهمی؟

هر کجا تو با منی
من خوشدلم
گر بود در قعر چاهی منزلم
با تو دوزخ، جنت است ای جانفزا
با تو زندان، گلشن است است دلربا

گفتی که:
چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬
چون ماه٬ شبی می کشم از پنجره سر!
اندوه٬ که خورشید شدی٬
تنگ غروب !
افسوس که مهتاب شدی٬
وقت سحر!

گفتند که از لبان او غافل شو
ماه رمضان است کمی عاقل شو
می بوسم و از کسی ندارم ترسی
ای روزه اگر معترضی ، باطل شو!

انقدر می🥃🍾🍷 بزنم تا اجل آید به سرم 💔🥹
رقص کنان🕺💃🤸♀️
عاقبت مست به دیدار خدا خواهم رفت⚰️⚰️😢💔💔🥀🥀🖤🖤

این بهارِ ناب، چون شعرِ تَر است
مثل یک دیدارِ تازه، نوبر است
آسمان، آیینه کاری می شود
در زمین، آیینه، جاری می شود
.
می شود با خطّی از باران نوشت:
بهترین ماهِ جهان، اردیبهشت...

ما کاشفان کوچه های بن بستیم
این بار پیامبری بفرست
که تنهاگوش کند.. ...

پنجره هم به باد وفا نکرد
آن هنگام که
اشتیاق اورا
پشت قفلهای بسته ی دلش حبس می کرد...

عاشق بوی بارانم
وقتی
از موهای تو چکه می کند...

همه ی انسان ها وانمود می کنند قوی هستند
به رغم آسیبی که به قلبشان رسیده است
اما
قلبهای بیمار همه چیز را لو می دهند...

آنکه پیش روی تو از خلق غیبت می کند
شک مکن در غیبتت بدجور غیبت می کند
بابک حادثه

اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمدهایم اینجا
برای کدام درد بیشفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟

نگاهت می کنم، خاموش
و خاموشی زبان دارد...
زبانِ عاشقان، چشم است و چشم،
از دل نشان دارد...
.

در صدایش سِحرِ عجیبی نهفته بود
وقتی می گفت دوستت دارم
روح از مرز های تنم عبور میکرد
و به گل های پیراهنم
جان می بخشید

گیریم که از خلق خدا دزدیدید
بر بالشی از پول و طلا خوابیدید
وقتی که بمیرید زمین می ماند
هرآنچه که از اهل زمین چاپیدید
