100 متن کوتاه شیما رحمانی ۱۴۰۳ جدید 2024
کپشن شیما رحمانی برای اینستاگرام و بیو واتساپ
جیر می کشد ستاره؛
در اندوهِ شب!
پروانگی؛
قرعه یِ نامِ من بود
و
حریق؛
پایانِ این ماجرا.
رویا؛
تُرد بود و نازک
پرستو اما؛
سرِشتَش کوچ
گفتم؛
از شَرَرِ عشق بیمناکم
گفت؛
من، بارانم
بی وقفه میبارم بر باغچه یِ خشکِ اندوهت!
پایِ عشقَش می لنگید،
بهانه اَش بود؛
خرمایِ بر نخیل
و
دستی کوتاه!
و شاید؛
در زِهدانِ عشقِ تو بارور شود،
نطفه یِ باورِ من
اسبِ بَد رامی ست؛
دوست داشتنت!
تلخم
اما،
تُو که فرهاد شوی؛
شیرینم
مطمئن باش که حتما؛
به دلت میشینم
کلامت؛
مُعجِزی بر باورِ احساسِ یک زن
شعری بخوان،
مومن به غزل هایت خواهم شد
گوش هایم، مَخلَصِ قناری هایِ عاشق؛
وقتی که سینه یِ تو، نازبالشِ من است
و من؛
اگر شاعر بودم،
بند بندِ وجودت را؛
به قافیه و ردیف می کشیدم
آخ که؛
اگر شاعر بودم من ...
آب بودند و خاک
سازشان ناکوک اما؛
گِل شدند.
کاشف؛
نه نیوتُن بود
و
نه گالیله
کاشف کسی است که؛
عمقِ نگاهت را بکاود.
حتم دارم در این زمانه یِ قیرگون،
تُو؛
خورشید را به یکباره بلعیده ای که؛
این چنین می درخشند چشمانت !
نبضِ باران را گرفتم
تا؛
نمیرد رازقی
تُو خودِ رویایِ عاشقانه ای
تُو طلوعِ بکرِ یک ترانه ای
باز؛
دیدم مرگِ یک پنجره را
ناگَه از خواب پریدم؛
باران آمد.
من همینم؛ یه آدمِ خسته
که یه روزی، به عشق دل بسته
منو دریاب؛
گرچه غمگینم
شاید این بار؛
به بار بنشینم
من؛ نَه از شَرَرِ آتش
که از؛ شُرشُرِ باران سوختم
باران حسود بود
و
ایوان؛ کَم طاقت
اطلسی دِق مرگ شد
نقشِ رویَش فِتاده در فنجان
بوفِ کوری که در کمینِ من است
ترس و وحشت گرفته نایِ مرا
شوربختی همیشه همنشینِ من است
دستِ باران؛
شانه می زد گیسوانِ نازِ بید
بید لرزید،
عشق خندید،
...،
حادثه آمد پدید.
و من؛ از دوده یِ خاکستر و آتش بودم
عشقِ تُو؛ پروازم داد
✍شیما رحمانی
من؛ نَه آن سایه که می پنداشتی
انبساطِ آتشم؛ نورَم ببین ✍شیمارحمانی
من؛ نَه آن ظلمت که می پنداشتی
شعله هایِ سَرکِشَم؛ شورَم ببین!
✍شیمارحمانی
ظهرِ تَب کرده یِ مُرداد؛ عشق یا عاطفه رُخ داد!
آتشی شعله کشید و به تَنِ مُرده ای جان داد.
✍شیمارحمانی
بعدِ او؛ من با خودم هم دشمنم
بوته یِ هر عشق را از بَر کَنَم
عشقِ او؛ حالِ دلم بد کرده است
روزگارم را مردد کرده است
قابِ عکسی از پریشان حالی اَم
از جنونِ عشق دیگر خالی اَم
✍شیمارحمانی
دست هایت؛ بویِ باران می دهند
چَشم هایت؛ هر گُلِ پژمرده را جان می دهند
باغچه؛ عطرآگین تَر شُد از وقتی که تُو؛
گُل کاشتی! ✍شیمارحمانی
گَرچه سوزاند بال هایم او
اما؛ مقصدَم پرواز است
آسمان هم؛ وسعتِ پرواز فراوان دارد
و من از؛ دوده یِ خاکسترِ خویش
رهِ پروازم هست. ✍شیمارحمانی
صبح؛ انبساطِ نورِ اُمید
از پَسِ پرده یِ آویخته به شَک و تردید
می دهد باز نوید
هور از راه رسید
باید از خواب پرید؛
خوابِ غفلت که تو را برده تا مرزِ فَنا! شیمارحمانی
عشق؛ بَندیِ هوا و هوس
رقصِ آتش به گِردِ قفس
تانگوی دو تَن؛ نَفَس به نَفَس شیمارحمانی
عشق و جولانِ هر چه هَوَس
رقصِ سایه به دورِ قفس
تانگویِ ما؛ نَفَس به نَفَس شیمارحمانی
توکه باران باشی
من؛ چتر را به دار می آویزم
اگر که تو و فقط، تنها تو؛ باران باشی.
شیمارحمانی
قناری؛ قفس بَس
و کرکس، به حُکمِ قفس؛ ابد و یک روز .
پ.ن: و چرا در قفسِ هیچ کسی کَرکَس نیست. شیمارحمانی
رسمِ دلدادگی این بود؛ رهایم نکنی؟
یا؛
پس از آن بی خبری؛ باز صدایم نکنی؟!
شیمارحمانی
سایه؛ وام دارِ پناهِ تو است.
معنیِ عشق هم؛ نگاهِ تو است.
شیمارحمانی
عشقِ تو؛ شَعشعه ای در ظلمت
خوبِ من؛ جَذبه فراوان داری
شیما رحمانی
من؛ نه ابرم که ببارم
نه کویرِ خشک و تشنه
پیچکم من
پیچکی که غرقِ رویا، مست و شیدا،
از تَنِ عشق؛ رفته بالا
✍شیما رحمانی
توطئهِ شان قتلِ قاصدک بود؛ برف و بوران
باد اما؛ ناجیِ عاطفه شد.
✍شیمارحمانی
و در آخر؛ پیله، حُکمِ عفو داد
وَه چه زیباست؛همآغوشیِ پروانه و شبنم بر گُل
✍شیمارحمانی
عاشقی کن، بیا منُ دریاب
گفته بودم به تو که تشنه اَم و؛
تشنه آب می خواهد ، نه وهم و سَراب!
✍شیما رحمانی
بویِ مویش هم ترازِ عطرِ سیب
درد بی درمان جان را او طبیب
شیما رحمانی
گاه وصل است و گاه هجر
گاهشمارِ درد؛ از زایشگاه تا آرامگاه!
شیما رحمانی
گاه وصل است و گاه هجر
گاه هایِ ممتدِ دردناکِ؛ از زایشگاه به آرامگاه!
شیما رحمانی
و دیگر به آسمانت نخواهیم رسید
نه من و نه حتی چکاوک
و ابرها نیز؛ تا همیشه،
بر این سوگ خواهند گریست.
شیما رحمانی
خوبِ من؛ دیگر دستم از آسمانت کوتاه شد
حتی؛ چکاوک هم برایِ همیشه مُرد
و ابرها نیز؛تا ابد خواهندگریست،بر این سوگ.
شیما رحمانی
یارایِ آمدنِ شان نیست؛
پاهائی که به عَمد، در کفش ها، جا مانده اَند!
شیما رحمانی
کفش هایش را دَمِ در گذاشت،
یکی عقب
یکی جلو
همیشه عادت داشت؛
پاهایش را در کفش ها، جا بگذارد!
شیما رحمانی
آسمان؛ تب دار و باد هم؛ گشته خموش
آه از این بخلی که؛ می کُند ابرِ چموش
شیما رحمانی
نازِ باران را کشیدم، بلکه چشمم تَر شود
بغضِ بی گریه علاجش؛ آشتی با ابرهاست.
شیما رحمانی
حادثه؛ لبخندِ مغرورِ تو بود
آن که؛ جانم را گرفت و پس نداد!
شیما رحمانی
قبلِ او؛ شاید مسلمان بودم و بعدِ او اما فقط، من یک منِ؛ خالی از هر نوع ایمان هستم
و آه از جنون.
شیما رحمانی
قدم می زدند در کوچه هایِ دنجِ اشعار،
به هنگامه ی همآغوشی انگشت ها؛
تو را به خاطرِ دوست داشتن، دوست می دارم! شیمارحمانی
شهر؛ باردارِ غمی جانسوز
کوچه؛ داغدارِ قدم هایِ شاید یک روز!
و خانه؛ خانه هم عجیب در حسرتِ دیروز است.
آه از این سایه یِ غارتگرِ هر روز؛ زمان
آه از این داغِ جگرسوز؛ زمان شیمارحمانی
با نگاهش شانه زد مویِ غزل هایِ مرا
لعنتی؛ آمد که شورِ شعر چشمم تَر کند
شیما رحمانی
من و تو؛ آن اتفاقِ نباید
که به ناگَه؛ هر دو افتادیم
شیما رحمانی
من اگر مَه، تو مَه شیدی
سایه اَم من، تویی که خورشیدی
شیما رحمانی
چه کسی می داند تیک تاکِ ساعت؛
ما را به کدامین لحظات وعده می دهد؟!
قربت یا غربت؟ شیما رحمانی
گفت؛ چَشمانِ تو ایمانِ من است
لیک؛ ایمانش به مویی بند بود!
شیما رحمانی
بویِ مویَش هم ترازِ عطرِ سیب
دردِ بی درمانِ جان را او طبیب
شیما رحمانی
سایه را کردی بغل تا من رَهَم را گم کنم؟!
بهترینم، مِهر در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی
سایه را در بَر گرفتی تا رَهَم را گم کنم؟!
لعنتی، خورشید در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی
تا که داد دستم؛ سیبِ هوس
گاز زدم، کرمو بود
شیما رحمانی
آدمک هوا پَسِ
آدمک هر چی دلِ تو قفسِ
آدمک دِلا میخوان عاشق بشن
اما عقلامون میگن دیگه بَسِ
آدمک زخمِ زیادِ رو تَن ها؛
لاجرم همه مونُ کرده تنها
شیمارحمانی
بهار را دوست می دارم
ولی گیلاس را؛ بیشتر
و عشق را پاس می دارم
ولی احساس را؛ بیشتر شیما رحمانی
خانه را رُفتم
ایوان را نیز
باد آمد؛
آن را هم رُفتم
اما هنوز؛
تکه ای از یادهایِ نباید
در گوشه ای از ایوانِ خیالم
جا خوش کرده!
بی شک روزی نیز؛
آن ها را هم خواهم رُفت.
شیما رحمانی
شکست بغضِ قاصدک
بالا آورد آرزوها را؛ گلویِ باد.
شیما رحمانی
چشم هایم نَه؛
اما؛ دلِ من کور بود
چون گمان کردم؛ او،شب چراغم می شود!
شیما رحمانی
نبضِ باران را گرفتم
تا؛ بماند رازقی.
شیما رحمانی
صبح؛ ردپایِ اطلسی بر بِسترم
آه؛ یادم آمد؛ یک نفر،یک روز، جایی،
گفته بود؛ دردها و غصه هایت را؛
به جانم می خرم!
شیما رحمانی
پنجره نالید و کوچه در تردید و
ابر هم بارید و معرکه برپا شد!
شیما رحمانی
و تو در عصرِ خرچنگ هایِ مردابی؛
شکوهِ نیلوفرانه ای.
شیما رحمانی
پرنده؛ ناله هایش را زِ گوشِ ابر پنهان کرد
ولی؛ باران حواسش بود
و غم؛ در شهرِ بی دردان شده سِیلان!
شیما رحمانی
گلویِ اتفاق را فشردم؛
تقدیر ناله کرد!
شیما رحمانی
پاگُشایِ سپیده دمان است؛ شورِ نگاهت!
شیما رحمانی
تا قطارش دیدم از دور
فکر کردم مقصد همین است!
تف به هر فکری که بیخود؛
مغز ِِ من را در کمین است
شیما رحمانی
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛
جاده باریک و سفر نزدیک است
بایَدَت رفت از این شهری که؛
همه اَش وسوسه ای تاریک است
شیما رحمانی
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛
جاده باریک و سفر نزدیک است
رخت باید بست از شهری که
مِهرَش عصیانکده ای تاریک است
شیما رحمانی
گفتی که می خواهم تو را
گفتی و تو زیرَش زدی
یک روز معشوقه ت بُدَم
یک روزِ دیگر، دیگری!
یک روز ابرِ بارشی
یک روز چترِ خواهشی
جانِ دلم آخر بگو
مستی تو یا مجنون وشی؟!
شیما رحمانی
آمدی جانم به قربانت
ولی؛ آنقدررررر دیر
که؛ آرزوهایم تماماً دوددد شد، نابود شد.
شیما رحمانی
تو نباشی، شعرهایم بی کَس است
هر چه گویم، مهملاتی بیش نیست
شورِ شعرم از تو می گیرد نشان
پس بتابان نورِ خود را بی امان
شیما رحمانی
تو که باشی بغضِ شب معنا نداره
قاصدک؛ خبرهایِ خوب رو بَرام یکجا میاره.
شیما رحمانی
تا نهادم سر به رویِ شانه ی عشقش
داد زد مادر؛ لنگ ظهر شد، برخیز دیگر!
شیما رحمانی
تو جانم را بغل کردی
و درد از جسم ِ من پَر زد
عجب شوری به پا کردی
سراسر شعرِ نابی که!
شیما رحمانی
و چه فرقی می کرد؛ واژه در چَشمِ تو باشد
یا؛ نگاهِ پنجره؟!
آن دَمی که؛ کوچه شعرِ بی کسی بود.
شیما رحمانی
دستِ رد بر سینه یِ عشقش! زدم
تا که بداند؛ عشقبازی، بازیِ تَن نیست
تا جانَش نخواند.
شیما رحمانی
مثلِ آن شعبده بازم که؛کلاهش سوراخ
خرگوش؛ جَسته در دشت و دَمَن
و همه حضار؛ به ریشِ پدرش می خندند!
شیما رحمانی
ای تنِ تو معبدِ هر ترانه ای
با من از ایوانِ نگاهت شعر بخوان
شیما رحمانی
تا که داد دستم؛ سیبِ هوس
گاز زدم؛ کِرمو بود!
شیما رحمانی
صبحِ من خیر شود وقتی که؛ تو سلامت باشی
پس صدایِ نَفَسِ نابت را؛ بِدَمان در گوشم
تا که عشقت اِی جان؛ بِبَرَد از هوشم.
شیما رحمانی
نسترن بیگانه شد با دردِ من
من خطاهایش ندیده رد شدم
عاقبت چیزی که از این عشق ماند
این منم که کاملا مرتد شدم
شیمارحمانی
باز هم، بویِ پاییز
باز، آبانِ غم انگیز
شده از جای جایِ جانِ من سَر ریز
آه ای ناجی؛ مرگ
جامِ شیرینت را در خُمِ جانم ریز
شیما رحمانی
مستِ بویِ عشقِ قلابی شدم
تا در آخر مرده ای ماند از تنم
تو دگر از عاشقی اَت دم نزن!
که تماما مرثیه و ماتم اَم
ردِ چشمم را بگیر و تو ببین
این منم یا اینکه تندیسِ غمم؟!
شیما رحمانی
در دهانم شعر، جانم در قفس
زخم هایِ پیکرم؛ سود از هوس
شیما رحمانی
در دهانم باز، در گوشم قفس
زخم هایِ جانِ من؛ سود از هوس
(باز: پرنده ی شکاری. سود: نتیجه)
شیما رحمانی
عشقِ ممنوعه جگر را خون کند
آدمِ عاقل؛ خُل و مجنون کند
هر سخن را که زبانش قاصر است؛
چشمِ عاشق لاجرم بیرون کند!
شیما رحمانی
بی قراری اوجِ اوجِ عاشقی ست
هر دو مشتِ عاشقِ مغرور را؛
چَشمانِ او وا می کند!
شیما رحمانی
پنجره رنگَش پریده،
پرده هم؛ چون بیدِ مجنون
حتم دارم؛ ماهِ امشب، قصه یِ لیلی شنیده!
شیمارحمانی
و بی مِهرترین مِهرِ تقویم؛ جانم را تا همیشه از من سِتاند.(غروبِ غمبارِ دهمین روز از مهرماهِ نامهربانِ یکهزار و چهارصد و دو خورشیدی)
برایِ تمامِ وجودم(بابا) . شیمارحمانی
جاده آن دَم که تو را از من ربود
جانِ زندگی زِ جسمم پَر گشود
(برایِ پدرِ آسمانی اَم)(شیما رحمانی)